Monday, July 20, 2009

کابوس دم صبح

تا حالا فکر می‌کردم که اگر پاش بیفته می‌تونم آدم بکشم. دیشب توی خواب اتفاق افتاد. با دستهای خودم داشتم یک نفر را خفه می‌کردم. فریاد می‌کشیدم و یک بغض وحشتناک که توی گلویم بود نمی‌گذاشت که صدایم در بیاد. داشتم خفه می‌شدم. آدمهای دور و بر همین طور هاج و واج ایستاده بودند و نگاه می‌کردند و عکس العملی نشان نمی‌دادند. وقتی طرف حسابی بی حال شد موهای کوتاهش را چنگ زدم که سرش را بکوبم به دیوار. و یک لحظه از تصور دیدن چهره خون‌الود و سرِ شکسته‌اش دودل شدم. دستم در هوا خشک شد. اشتباه کرده بودم.... من نمی‌توانم آدم بکشم. ترسیدم . احساس خالی بودن داشتم، نا امیدی شاید. حالا با این پیکر نیمه جانی که روی دستم مانده بود باید چی‌کار می‌کردم؟

با چشمهای پف کرده و گلویی که از بغض در حال خفگی بود از خواب پریدم و های های گریه کردم