Friday, April 29, 2005

سه روز بعد از تولد

خوب هنوز هیچی نشده اعتراضها سر و کلشون پیدا شد!! بچه مگه تو کار و زندگی نداری که افتادی تو این خطها؟ نمی گی این جوری از درس و مشقت می افتی؟ و ......بابا جون هر چیزی به جای خودش! تازه این کار باعث شد حد اقل همین امروز بیشتر درس بخونم ، چون با خودم شرط کردم که تا ساعت ۸ شب دست به وبلاگ نزنم. حالا البته یک شرط دیگه هم باید اضافه کنم : اگر در طول روز کار مفیدم کمتر از ۸ ساعت بود هم باز دست به کامپیوتر نزنم. خوب حالا راضی شدید؟

دیروز با دوچرخه تا اون سر شهر رفتیم تا رسیدیم به رودخانه. طبق نقشه مسیر باید در کنار رودخانه ادامه پیدا می کرد،‌برای همین ما هم دوچرخه به دوش کنار رودخانه راه افتادیم که بقیه مسیر را پیدا کنیم. در نتیجه سر تا پا گلی شدیم اما کلی خوش گذشت . احساس ژان والژان و چه گوارا بهمون دست داده بود. بعد ازطی کردن حدود ۵۰۰ متر و خلاص شدن از دست شاخ و برگ و تیغهایی که به سر تا پایمان چسبیده بود ، ادامه مسیر را پیدا کردیم و فهمیدیم اینجایی که تو نقشه قبلا راه عمومی بوده فروخته شده و مردم هم تویش خانه ساختند و حریم خصوصی محسوب می شده و اگر گیر می افتادیم کلی جریمه می شدیم!! البته ما هیچ تابلویی قبلش ندیده بودیم ، اما صاحب خانه احتمالا هیچ وقت فکر نمی کرده یک دیوانه هایی ممکنه پیدا بشوند که از توی رودخانه با دوچرخه بیایند توی ملکش

شب که داشتم از دانشگاه بر می گشتم خانه این سر به هوایی کار دستم داد و نزدیک بود غزل خداحافظی را بخوانم. چون توی بارون و سیاهی شب با سرعت زیاد من یک ماشین سیاه گنده را ندیدم و راننده هم که داشت دور می زد من را ندید و اگر به موقع زمین نخورده بودم فاتحه!! خوشبختانه خیلی بلا سر خودم نیامد اما دوچرخه طفلکیم پیش مرگ شد و چون جلوی زمین خوردنم را گرفت دسته اش کج شد. هر چی از صبح خوش گذشته بود از دماغم در آمد.

یکی از دوستان پیشنهاد کرده من اینجا دستور آشپزی هم بنویسم چون از وقتی که رفته آمریکا و همیشه مجبور شده غذای حاضری بیرون بخوره هم وضع سلامتیش به هم ریخته هم اوضاع جیبش. فکر کنم این مشکل خیلی از بچه هایی باشه که برای درس خواندن می آیند یا به هر دلیل دیگه ای از خانواده دور هستند. چشم سعی می کنم به زودی دستور چند تا غذای سریع و آسان که همه جای دنیا بشود درست کرد اینجا بیارم. دوستان دیگر هم اگر پیشنهاد دارند با جان و دل می پذیریم