Monday, May 16, 2005

شهری که در آن همه چیز ممنوع بود


قاضی در پاسخش گفته بود : " تا بتوان از زبان شما و امثال شما حرف زد ، چه لزومی دارد که از زبان خودمان بگوییم و برای خود دردسر درست می کنیم ! آنچه می توانیم با واسطه ترجمه از زبان شماها بگوییم ، نمی توانیم از زبان خودمان بگوییم "....
ما اینجا نمی توانیم از بدبختیها و بی عدالتی های رایج در کشورمان مستقیما سخن بگوییم ، چون سر و کارمان با ساواک و با زندان و زجر و شکنجه خواهد بود . ولی اگر نویسنده ای – مثلا – دردها و بدبختیهای مردم ستمکش کشورش را در کتابی عرضه کرده باشد و ما حس میکنیم که آنچه بر سر کشور ما می آید ، عینا همان است که در آن کتاب تشریح و توصیف شده است به ترجمه آن می پردازیم تا تسکینی به درد دل خود بدهیم و اگر مورد اعتراض و تعقیب دستگاه سانسور هم قرار گرفتیم ، می گوییم اینها مربوط به فلان کشور است و ربطی به کشور ما ندارد ...

راستش چون من بلد نبودم این حرفها را به این قشنگی خودم بزنم، آنها را از مقدمه ای که عرفان قانعی فرد در معرفی کتابش، مرگ دیکتاتور نوشته است نقل کردم. راستش وقتی داستان " بازی " از ایتالو کالوینو را می خواندم دقیقا همین احساس به من دست داد و این که ما انقدر به سانسور و قوانین دست و پاگیر که یکی یکی وضع شده اند عادت کردیم که حتی به ندرت در آنها شک می کنیم و سرانجام غیر از بازی الک دولک چیزی برایمان باقی نخواهد ماند. این هم خود داستان از کتاب " شاه گوش می کند " ترجمه فرزاد همتی و محمد رضا فرزاد از انتشارات مروارید ( آخر کپی رایت!!)


شهری بود که در آن همه چیز ممنوع بود
و چون تنها چیزی که در آن ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحرا می رفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک می گذراندند
و چون قوانین ممنوعیت نه یک باره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند کسی دلیلی برای گله و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند
سالها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می توانند هر کاری دلشان می خواهد بکنند
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند : (( آهای مردم ! آهای...!بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست)) مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند
جارچی ها دوباره اعلام کردند :(( می فهمید؟ شما حالا آزاد هستید که هر کار دلتان می خواهد بکنید)) اهالی جواب دادند :((خوب ما داریم الک دولک بازی می کنیم!)) جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را یادشان آوردند که آنها قبلا انجام می دادند و حالا می توانستند به آن بپردازند، ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه دادند،بدون لحظه ای درنگ
جارچی ها که دیدند تلاش شان بی نتیجه است ،رفتند که به امرا اطلاع دهند
امرا گفتند :(( کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می کنیم))
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بی درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند