Saturday, June 25, 2005

بالاخره ساعت ۶ صبح خوابیدم و پس از مدتها موفق به انجام فریضه نماز صبح شدم. ظریفی می گفت نماز صبح مستحب است، قضایش واجب است! به هر حال ساعت ۹ با تلفن مامان جان بیدار شدم که می خواستند به من دلداری بدهند. و من به این فکر افتادم که در بررسی و شناخت آحاد مختلف مردم این مامان اعجوبه من منحصر به فرد است. مامان جان که فقط به خاطر اصرار من حاضر شد شناسنامه پاکش را به دو تا مهر آلوده کنه معتقدند که همه این موجودات سر و ته یک کرباس هستند و هیچ چیزی از درون حکومت اصلاح پذیر نیست و فقط ما ها که از بیرون مرزها شرایط را می بینیم و به تصور ایشون زورمون بیشتره وظیفه داریم که همه چیز را عوض کنیم . از طرفی معتقد هستند که بد هم نشد، شاید لا اقل این بابا بتونه قد مانتوی دخترها را پایین بکشه و روسریهاشون را جلو ( خودمانیم من هم شخصا از این مانتوهای تنگ بدن نما که همه هم فیها خالدون آدم را می ریزند بیرون دل خوشی ندارم) و این در حالی است که مامان خانوم در مورد دختر خودش موفق به انجام این مهم نشده. برای شفاف تر شدن ماجرا عرض کنم که مامان بانو در حال کسب فیض در دروس حوزوی هم هستند و از همه بدتر اینکه شاگرد اول هم می شه! با وجود این در نهایت حرف ایشون یک کلام این بود: این مذهبیها از جمله اساتید و هم کلاسیهای محترم همه باید سرازیر بشوند در زباله دان تاریخ ( یکی نیست بگه آن وقت تحصیلات عالیه شما چی می شه؟) و در نهایت به شدت به شیوه خودشان تشویق به براندازی می فرمودند! خدا رحم کنه این تازه اولشه