Tuesday, July 19, 2005

بی‌خوابی شیرین

دیشب تا صبح نخوابیدم، شاید به خاطر قهوه، شاید به خاطر کشفی که در دانشگاه کرده بودم درباره ابرهای ملکولی میان ستاره‌ای و صبح فردایش فهمیدم ۴۰ سال پیش یک نفر دیگر آن را کشف کرده بوده...اما از همه اینها مهم‌تر به خاطر کشف دوستی که چهارده سال پیش در کوچه پس کوچه های تهران گم کرده بودم و حالا در کوچه پس کوچه های بلاگستان بازیافتمش و زیر آسمان ابری لندن. خاطرات تلخ و شیرین دوران مدرسه، همه شیطنت ها ، عشق‌های ممنوع، مجله های ورزشی که در مدرسه ممنوع بود و همه شورو حال نوجوانی که در مدرسه ممنوع بود و هزار و یک چوب دیگر بر سر ما ...و تاوان همه آنها که چه سنگین پرداختیم و جدایی تنها یکی از آنها بود. (دیشب فکر می کردم که همه این داستانها را بنویسم، سالهاست که تصمیم دارم چهره ای را که من از بهشت مدرسه دیده‌ام جایی ثبت کنم، از همان دوران مدرسه، اما رخصت دوستانی را لازم دارم که نام وخاطره آنها از مال من جدا نیست، دوستان رخصت...؟ )
بگذریم
شادیهای ما باقی ماند و ظلمهای آنان خیلی زودتر از آن چه توانایی درکش را داشته باشیم به ما آموخت که حق گرفتنی است، و بازیهای چرخ تقدیر که به دست نامردمان می چرخد بسیار بی رحم است و یاد گرفتیم که زندگی شاد هم ساختنی است و ساختیمش
همه اینها دیشب مثل قطار در ذهنم رژه می رفت، ‌اما باز هم این همه ماجرا نبود! با پیدا شدن یک حلقه، فهمیدم داریوش م‌. نویسنده وبلاگ ملکوت که بارها از نوشته های زیبایش و مو سیقی ناب وبلاگش لذت برده ام نه یک پیرمرد ریش سفید حافظ به دست ،‌ که یکی مثل خودم و از آن جالبتر شریک زندگی دوست گم شده است! چقدر کوچک بودن دنیا گاهی لذت بخش می شود! یک باره حلقه قدسی که من در ذهنم به دور حلقه ملکوت ساخته بودم آب شد و اعضای آن از پدربزرگهایی که بسیار دوستشان می‌داشتم اما همیشه دور از دسترس می‌پنداشتم‌شان ، تبدیل شدند به آشناهایی که گویا هزار سال است می‌شناسم. خنده‌ام گرفت که از اینکه چقدر راحت بافته های ذهنی خود را حقیقت می‌‌انگاریم و وای به وقتی که بر اساس آنها قضاوت می‌کنیم و محکمه تشکیل می‌دهیم
بی‌خوابی دیشب یکی از زیباترین بی‌خوابیهای زندگیم بود