Friday, August 19, 2005

نبودم چون سرما خورده بودم، چون حالش نبود،این مطلب مهدی جامی هم عجیب وصف حال است. یک زمانی که بچه مدرسه‌ای بودم و ژان کریستف گرفته بودم دستم مو به تنم سیخ می‌شد که چه‌طور ممکنه یک آدم دیگه انقدر راحت ته دل دیگران را ببینه و به تصویر بکشه. حالا دیگه وحشت نمی‌کنم وقتی یک نفر دیگه حرف دلم را می‌زنه. اصلاً چقدر خوبه که آدمها حرف دلشان یکی باشه، اینطوری شاید دیگه لازم نباشه هی حرف بزنند،حرف بزنند، حرف بزنند از ترس سکوتی که به سراغشان می‌آید.

هوای ابری، باد، نم باران و گاهی شرشر
دلم می‌خواهد همه چیز را بگذارم، تن به باد بسپارم ودر راهی که هیچ دیواری قطعش نمی‌کند بروم و بروم
«... احتمال گریستن ما بسیار است