Tuesday, September 13, 2005

حس لامسه‌ام گشنه‌اش شده

انسان از طریق حواس پنج‌گانه با دنیای پیرامون خود ارتباط برقرار می‌کند و از آن اطلاعات کسب می‌کند. حواس پنج‌گانه عبارتند از بینایی،‌شنوایی، چشایی، بویایی و لامسه (چقدر اسم این یکی در دوران دبستان سخت به نظر می‌آمد)
همه اینها را در دبستان به ما آموختند. شاید بعدها فهمیدیم که این حواس هم مثل یک موجود زنده نیاز به تغذیه و تقویت دارند. دیدن مناظر زیبا یا هر نوع هنر تصویری و تجسمی ،گوش دادن به موسیقی و لذت بردن از صدای طبیعت، لذت بردن از غذای خوشمزه و دنبال بهترین عطر و اودکلن گشتن....همگی نیازهای طبیعی محسوب می‌شوند و کسی هم مشکلی با آن ندارد. اما این حس لامسه طفلکی یتیم مانده و کمتر کسی به فکرش می‌افتد: این که لمس کردن و لمس شدن هم یک نیاز طبیعی است.
اولین بار در شیرخوارگاه آمنه این را فهمیدم، وقتی برای بازی و گذراندن وقت با بچه‌‌های آن جا هفته‌ای یکی دوبار بهشان سر می‌زدیم. شاید آمنه جزو معدود مراکز بهزیستی باشد که در آنجا بچه‌ها خوب می‌خورند، مرتب می‌پوشند،برنامه‌های آموزشی و تفریحی و حتی کلاس موسیقی هم دارند ( البته این یکی بیشتر برای به نمایش گذاشتن بچه‌ها و برانگیختن حس ترحم افراد خیر استفاده می‌شود!) مادرهای مجازی و مربیهای دلسوز و مهربان هم کم ندارند. اما هیچ کدام آنها فرصت ندارد که در روز بیست - سی تا بچه قد و نیم قد را در آغوش بگیرد، ببوسد و نوازش کند. برای همین وقتی غریبه‌ای به دیدن بچه‌ها می‌رود در اولین فرصت بهش آویزان می‌شوند و از سر وکولش بالا می‌روند.شاید در اولین برخورد چندان خوشایند نباشد،‌اما به زودی درمی‌یابید که حس لامسه این بچه‌ها گرسنه است. بچه‌ها نیاز دارند که بدنشان با یک آدم بزرگ تماس پیدا کند، برای همین سر این که کدام یک روی زانوی چپتان بنشیند و کدام روی زانوی راست و کدام یکی از کولتان آویزان باشد دعوا می‌کنند و آنها که سرشان بی‌کلاه مانده هم یا دستتان را می‌کشند یا پایتان را مالش می‌دهند. و شما هم اگر این نیاز را درک نکرده باشید ممکن است احساس بدی پیدا کنید از اینکه دائماً دستهای کوچکی روی بدنتان حرکت می‌کند.
یاد گرفتم که از این کار بچه ها نرنجم و اجازه بدهم خودشان را به من بچسبانند. (البته این کار تبعاتی هم در پی داشت، چون یک بار که فرزانه خانو م پنج ساله روی زانوی من نشسته بود، کم کم احساس گرما کردم و بعد هم مجبور شدم به جای برگشتن به دانشگاه بروم خانه و دوش بگیرم ولباسهایم را عوض کنم! من به روی خودم نیاوردم اما بعدها فهمیدم که فرزانه بارها این کار را برای اعتراض یا خودنمایی یا هر دلیل دیگری که یک بچه پنج ساله می‌تواند داشته باشد آگاهانه انجام داده است و من تنها طعمه‌اش نبودم!)

بچه‌ها طور دیگری هم این نیاز طبیعی را برآورده می‌کردند: در میان خودشان. نمی‌دانم مادام لی‌پت (این اسمی بود که من به رئیس شیرخوارگاه داده بودم، چون فقط به فکر آمار و ارقام بود و به رخ کشیدن خدماتی که انجام می‌دهد، درست مثل مادام لی‌پت در بابا لنگ دراز) یا مربی‌های دیگر از این ماجراها خبر داشتند یا نه، احتمالاً اگر هم متوجه می‌شدند فقط توبیخ و تنبیه در پی داشته است بدون توجه به ریشه ماجرا. به هر حال دخترها و پسرها از وقتی به سن مدرسه می‌رسند از هم جدا می‌شوند ودر خانه‌هایی با جمعیت کمتر و مثل یک خانواده با چند تا مامان که نوبتی عوض می‌شوند زندگی می‌کنند، اما این نیاز همچنان باقی می‌ماند.

بار دوم که این نیاز را احساس کردم چند روز پیش بود که یک سال گذشته را که دور از خانواده گذرانده بودم مرور می‌کردم: نه آغوش پدر، نه نوازشهای مادر، نه سر و کله زدن و کشتی گرفتن با خواهر و برادر و نه بچه‌های ریز و درشتِ فامیل که در آغوش بگیری و بچلانی!
البته در این مملکت گل و بلبل که اگر از فاصله کمتر از نیم متری کسی رد بشی، تجاوز به حریم خصوصی‌اش محسوب می‌شود ( ای کاش ایران هم این طور بود!) راههای زیادی وجود دارد که حس لامسه‌تان را تغذیه کنید، برای همین شاید برای یک کانادایی هیچ وقت چنین احساسی به وجود نیاید، اما وقتی این مسأله را با دوست دیگری که سه سال است در کانادا زندگی می‌کند در میان گذاشتم، تازه فهمید که افسرده نیست، شاید حس لامسه اش زیادی گرسنگی کشیده