Tuesday, September 27, 2005

دور دنیا در یک هفته: منجم‌های حرفه‌ای چه‌طور کار می‌کنند؟

و اما شرح پریشانی‌های ما در هفته گذشته:
استاد عزیز ما بیست روز پیش فرمودند که یک طرح رصد بنویسیم برای تلسکوپ هشت متری دو پیکر در هاوایی. اصولاً از آن‌جا که وقت چنین تلسکوپی خیلی ارزش دارد و تقاضا برای استفاده از آن خیلی بالاست باید با گروه‌های دیگر بجنگید و یک طرح جانانه که در ان ادعا می‌کنید با این رصد همه مشکلات بشریت را حل خواهید کرد ارائه کنید تا بتوانید وقت رصد بگیرید. مهلت ارسال تقاضا پایان سپتامبر یعنی نهم مهرماه بود

یک هفته طول کشید تا منِ تلسکوپ ندیده که اصلاً تجربه‌ای درباره این دستگاه‌های غول پیکر ندارم ابزارهای مختلف آن را بررسی کنم و با اهل فن مشورت کنم و بفهمم که اصلاً این تلسکوپ به درد کار ما نمی‌خوره و اگر هم طرحی برایش بدهیم حتماً رد می‌شود، پس بهتره به فکر یک تلسکوپ و ابزار دیگه باشیم. باز هم یک چند روزی طول کشید تا بفهمم که بهترین ابزاری که کار ما را راه می‌اندازد تلسکوپ ۳.۶ متری کانادا- فرانسه - هاوایی است. اما از بخت بد مهلت ارسال طرح برای این یکی آخر تابستان ، یعنی ساعت ۲۴ روز چهارشنبه ۳۱ شهریور ( ۲۱ سپتامبر) به وقت جهانی بود و یک هفته بیشتر وقت باقی نبود! پس پاشنه‌ها را ور کشیدم و افتادم به خواندن و نوشتن و نصب نرم‌افزارهای لازم برای پر کردن فرم تقاضا و ... و روز جمعه که وقت ملاقات با استاد بود، رفتم تا رهنمود های فنی بگیرم، چون حتا یک کلمه هم درباره قسمت های فنی طرح و این که چه شرایط رصدی را باید انتخاب کنیم و چه‌قدر زمان برای رصد لازم داریم و .. نداشتم. کاشف به عمل آمد که استاد محترم که همیشه نایاب است تشریف بردند مسافرت. در نتیجه تا ساعت ۳ صبح روز یک‌شنبه در دانشگاه قسمت علمی ماجرا را نوشتم و کامل کردم و با خیال راحت قسمت فنی را هم واگذار کردم به جناب استاد که تکمیل کنند و برایشان فرستادم. انتظار نداشتم که همان روز یک‌‌شنبه‌ی تعطیل جوابی دریافت کنم اما خیالم راحت بود که خوب بقیه اش را دیگه استاد بلده و جای نگرانی نیست، ناسلامتی ۲۰ ساله این کاره است! دوشنبه شد و باز هم خبری نشد! استاد عزیز نه دانشگاه آمد و نه ای‌-میل جواب داد


سه‌شنبه شمارش معکوس آغاز شد. فقط تا ساعت ۲۴ چهارشنبه به وقت جهانی فرصت داشتیم. ایران ۳.۵ ساعت از وقت جهانی جلوتر است و کانادا ۸.۵ ساعت از ایران عقب‌تر، پس کانادا ۵ ساعت از زمان جهانی عقب‌تر است، یعنی ما تا ساعت ۷ بعد از ظهر روز چهارشنبه به وقت کانادا فرصت داشتیم! سه شنبه ظهر سر و کله استاد عزیز ما پیدا شد و فرمودند که فرصت نکرده‌اندنوشته‌های مرا بخوانند و در زمینه فنی هم کمکی نمی‌تواند بکند چون خودش هم بلد نیست و احساسی نسبت به عدد و رقم‌های کاری که قرار است بکنیم ندارد! از این بهتر نمی‌شد! حدود ۲۴ ساعت وقت داشتم. رفتم سراغ یک استاد جوان تازه استخدام شده که در حال آماده کردن طرحی برای همین تلسکوپ بود تااز او کمک بگیرم .اما این هم فایده چندانی نداشت، چون ایشون هم فقط کار خودش را بلد بود و نمی‌دانست ما باید چی‌کار کنیم. یادم افتاد یک گروه فرانسوی قبلاً کار مشابهی با همین تلسکوپ انجام داده‌اند، پس یک نامه برایشان فرستادم و خواستم که جزئیات فنی کارشان را به ما بگویند و دانشجویی را از نگرانی برهانند! آن‌ها هم حتماً ته دلشان گفتند زرشک! چون فردایش در جواب توصیه کردند من فعلاً برم یک کار دیگه بکنم که بی شباهت به بادبادک هوا کردن نیست

اما من هم بی‌کار ننشستم، از آن جا که انتظار نداشتم مردم نصفه شب در فرانسه بیدار باشند تا جواب من را بدهند، دست به یک دزدی علمی قانونی زدم. وقتی شما در جایی رصد می کنید تمام داده‌ها در بایگانی رصدخانه ثبت می‌شود و تا یک سال فقط رصد کننده یا سفارش دهنده به آن‌ها دسترسی دارد. بعد از یک سال بایگانی در اختیار عموم قرار می گیرد و همه می توانند از آن استفاده کنند. بنابراین من هم رفتم بایگانی را زیر و رو کردم و داده‌های این گروه عزیز فرانسوی را پیدا کردم و مثل مهندسی معکوس از روی تصاویری که ثبت کرده بودند مشخصات فنی لازم را به دست آوردم

همه این کارها و نوشتن قسمت فنی هم تا ساعت ۱۲ شب روز سه شنبه طول کشید. یکی از بچه‌ها حدودهای ساعت ۱۰ آمد و گفت که برای کاری سیم تلفن را لازم داره و فردا صبح برش می‌گرداند. اگر می‌دانستم که آن شب چه‌قدر به تلفن نیاز پیدا خواهم کرد هیچ وقت.... وقتی خواستم شکل نهایی طرح را برای استاد عزیز بفرستم که تصحیح بفرمایند دیدم که هرچی تایپ کرده بودم و همه بخش‌هایی که اضافه کرده بودم پریده! انگار یک جن توی کامپوتر پیدا شده بود که دقیقاً همان شب همه کاسه کوز‌ه‌های من را به هم بریزه. چاره‌ای نبود، روز ازنو روزی از نو. دوباره همه چیز را از اول نوشتم که البته اصلاً به خوبی قبل نشد و خسته و عصبانی ساعت ۲ نصفه شب در اتاق را بستم که بروم خانه که چشمتان روز بد نبینه! برای اولین بار در زندگیم دسته کلیدم را که کلیدهای خانه را هم شامل می‌شد در اتاق جا گذاشتم. اول فکر کردم مشکلی نیست، تلفن می‌کنم به نگهبانی دانشگاه و آنها در را باز می‌کنند، اما همین که دست به تلفن بردم یادم افتاد که در تاریخ پنجاه ساله این دانشکده همین یک شب ما تلفن نداریم!! همه آزمایشگاه‌ها و درها هم بسته بود و تقریباً نیم ساعت طول کشید تا من بعد از چرخیدن در ساختمان‌های اطراف یک تلفن پیدا کنم و بیشتر از نیم ساعت دیگر طول کشید تا آقایان نگهبان که همه درهای به دست آنها گشوده می‌شود مرا به کلیدهایم برسانند.

صبح فردا هرکس مرا می‌دید می‌پرسید تموم شد؟ چند ساعت دیگه وقت دارید؟ خلاصه جناب استاد حوالی ۳ بعد از ظهر فرصت فرمودند که کل طرح را مطالعه بفرمایند و نظر دهند که ٰ ضعیف است، برو محکمش کن!‌ٰ آن هم در حالی که من فقط چهار ساعت وقت داشتم و جناب استاد هم غیر از توصیه‌های کلی هیچ قرص و ویتامینی برای قوی کردن طرح نداشت. تا ساعت ۶.۵ چشم و ابروی نوشته‌ام را به هم ریختم و آماده شدم که ارسالش کنم. برای این کار یک فرم ۱۸ قسمتی که هر قسمت کلی جزئیات داشت را باید پر می‌کردم و هر قسمت را هم جداگانه چک می‌کردم. خوشبختانه همه این کارها را قبلاً کرده بودم و فقط کافی بود که قسمت های باقی مانده را کامل کنم و یک کلیک! ساعت ۶:۴۵ دقیقه لحظه موعود فرا رسید و کلیک! اما باز هم چشمتان روز بد نبیند، سیستم اعلام فرمودند که یک جاهایی اشتباهاتی وجود دارد و ارسال فرم مقدور نیست! کم مانده بود اشکم در بیاد. هم اتاقی عزیز هم که در شرف خانوم دکتر شدن هستند کاری از دستش بر نیامد. ساعت ۶:۵۵ دقیقه که مطمئن شدم مشکل حل شدنی نیست همه اطلاعات لازم را با ای-میل برای گروه بررسی طرح‌ها فرستادم و خواستم آن را به عنوان ارائه پیش از تمام شدن مهلت قانونی بپذیرند و مرا راهنمایی کنند که مشکل را حل کنم و بعد از مهلت مقرر طرح را بفرستم

ساعت ۷ گذشته بود و دیگر کاری از دستم ساخته نبود. نماز ظهر هم می رفت قضا بشه که به دادش رسیدم و وقتی برگشتم راهنمایی‌های لازم برای رفع مشکل روی صفحه کامپیوتر منتظرم بود! مشکل را رفع کردم و ساعت ۷:۳۵ کلیک! و فرم فرستاده شد. تعجب کردم از این که بعد از مهلت قانونی سیستم هنوز بسته نشده بود

راز این ماجرا را همان شب در حالی که هی از این دنده به آن دنده می‌شدم و بعد از یک هفته بی‌خوابی از خستگی خوابم نمی‌برد کشف کردم: هم ساعت ایران و هم ساعت کانادا در آن زمان در وقت تابستانی بودند، یعنی یک ساعت جلوتر از معمول نسبت به وقت جهانی! پس مهلت واقعی ارسال طرح ساعت ۸ شب بوده نه ۷! از شباهت ماجرا به داستان دور دنیا در هشتاد روز و شباهت خودم به جناب بیلی فاگ کلی خنده‌ام گرفت و در ساعت ۱.۴۵ بامداد پنج‌شنبه اول مهر با قلبی آرام و ضمیری مطمئن به خواب رفتم