Wednesday, November 30, 2005

با آغوش باز به استقبال مرگ

من صد در صد با این خانوم نورا موافقم. اگر به راستی از زندگی لذت برده باشی مرگ را هم به راحتی می‌پذیری. تا حالا با وجود همه سختی‌ها توی زندگی بهم خوش گذشته و دلم می‌خواهد زمانی که دیگر توانایی لذت بردن از زندگی را ندارم و درد و رنج یا شاید بیهودگی در زندگیم غیر قابل تحمل شد با اراده خودم تمامش کنم.
حتی شاید هم بیشتر از حقم از زندگی نصیب بردم. برای همین هروقت بهم بگویند وقت تمام، نوبت بعدیها است چندان دل‌خور نمی‌شوم، آن قدری که راضیم بکند به معنای واقعی کلمه زندگی کرده‌ام ،حالا هر چقدر بیشتر بدهند چه بهتر ! اتفاقاً ترسم از این است که مبادا بقیه‌اش به این خوبی نباشد. من فکر می‌کنم خیلی‌ها برای این از مرگ می‌ترسند که احساس می‌کنند هنوز آن‌چیزی را که به دنبالش بوده‌اند به دست نیاورده‌اند و هنوز مهلت بیشتری می‌خواهند تا شاید به گمشده‌شان برسند. یا آنچنان به دستاوردهایشان دلبسته شده‌اند که جدا شدن از آنها سختشان است

چند روز پیش این جمله را جایی خواندم و خیلی به دلم نشست: مدتهاست که با مرگ خودم کنار آمده‌ام ، اما با مرگ عزیزانی که دوستشان دارم نه

این هم مدل قرن بیست و یکمی

آدمها حتی برای مردن هم دنبال همراه می‌گردند دیگر زندگی که جای خود دارد. خواهر من معتقد است که اگر دوستانت هم در جهنم همراهت باشند نباید زیاد بد بگذرد، به هر حال از یک بهشت تنهای حوصله‌سر‌بر که بهتر است