Friday, January 20, 2006

سفرنامه شماره ۱

ساعت ۱۰.۵ با یکی از ماشینهای ایرویز ترانزیت از واترلو به سمت فرودگاه تورنتو راه افتادم. در راه با یک خانوم عازم تگزاس و آقایی که به فلوریدا می‌رفت همسفر بودم. این خانوم مسن که اسمش سو بود برای یک کار قراردادی برای یک شرکت بزرگ نفتی به تگزاس می‌رفت. به قول خودش کارش نوشتن گزارش رسمی، متنهای فنی اداری و تنظیم مواردی بود که در یک قرارداد باید به آنها توجه بشود. سالها سابقه کار در کاخ سفید و سر و کله زدن با سیاست‌مدارهای کله گنده را داشت و خاطره‌ها از اینکه چه‌طور باید آدمهای بزرگ را مجاب کرد که چه کاری به نفعشان هست و چه کاری نیست! پرواز من ساعت ۴ بعد از ظهر بود و من ساعت ۱۲ به فرودگاه رسیدم. به توصیه بچه‌ها که گذر از هفت‌خوان امنیتی آمریکا خیلی طول می‌کشد کلی زودتر رفتم که خیالم راحت باشه از پرواز جا نمی‌مانم، غافل از اینکه همه این کارها در ونکوور که نقطه خروج من از کانادا بود انجام خواهد شد و زود رفتن من تنها این حسن را داشت که ۳ ساعت در فروشگاههای فرودگاه بچرخم و وقت بگذرانم و چشمم به کتابی درباره ایران به قلم یک روزنامه‌نگار انگلیسی بخورد و بخرمش و در بقیه راه بخوانم.
توقف من در ونکوور ۲ ساعت بود و در این مدت باید هم بارهایم را تحویل می‌گرفتم، هم از سد امنیتی رد می‌شدم هم دوباره بارها را تحویل می‌دادم و هم به پرواز بعدی می‌رسیدم.

افسر امریکایی بعد از اینکه تا ته کار من را در آورد که از کجا آمدم و کجا می‌روم و چرا می‌روم . ستاره‌ها چطور درست می‌شوند و قبلا در هند چه می‌کردم تاریخ تولد پدرو مادرم و آدرس و شماره تلفنشان چیست ، هر چی هم که کارت و مدارک دیگر داشتم از کارت دانشجویی گرفته تا کارت اعتباری و گواهینامه و ... گرفت و یک کپی از همه‌شان. بعد هم شروع کرد به پرسیدن سؤالهای خطرناک که نظرت درباره جنگ و سیاست و این حرفها چیه، من هم خودم را زدم به آن راه که از بیخ عربم! اما جناب افسر اصرار داشتند که من از حکومت ایران ناراضی هستم بنابراین همچین که پام برسه به مملکت گل و بلبل آنها جا خوش می‌کنم و دیگر برنخواهم گشت! بیا و درستش کن! مجبور شدم کلی توضیحات بدهم برایشان که بابا م خودم توی کانادا کار و زندگی و درس و مشق و زن و بچه دارم، مگه مرض دارم که این همه را ول کنم برم آمریکا آواره بشوم؟ خلاصه دقیقه‌ها همین طور می‌گذشت و جناب افسر اعتراف کرد که آلمانی الاصل است و در دانشگاه سر کلاس هال بوده است که بعدها جایزه نوبل برده و عاشق نجوم است و خلاصه کلی با هم دوست شدیم! در نهایت هم در خالی که فقط نیم ساعت به پرواز من مانده بود خواستند که قسم بخورم که همه اطلاعاتی که داده‌ام درست است!‌جل‌الخالق! فکر کنم فقط یکی در ایران است که از آدم می‌خواهند سر همه چیز قسم بخوری یکی هم آمریکا!‌پس برای چی این دوتا کشور با داشتن ای همه شباهتهای فرهنگی با هم مشکل دارند؟

خلاصه دوان دوان به پرواز بعدی رسیدم و ۷ ساعت دیگر را هم در آسمان بودم تا ساعت ۱۲ شب به وقت محلی برسم به جزایر قلب اقیانوس آرام که آرزوی هر ایرانی و غیر ایرانی است! فرودگاه هانولولو بر خلاف انتظارم سوت و کور و خلوت بود و کمی تا قسمتی هم در پیت!‌البته در مقایسه با فرودگاه با عظمت ونکوور. یک جای بی در و پیکر که موجود زنده به سختی تویش پیدا می‌شد. پنج ساعت باید اینجا می‌ماندم تا پرواز بعدی به مقصد هیلو که بزرگترین جزیره منطقه است.

بقیه‌اش باشه برای ۵ ساعت بعد