Wednesday, June 21, 2006

چرا از ایران آمدم بیرون

در جواب پرسش انار گفتم بگذار دو تا کلمه هم مادر عروس بگوید. راستش من وقتی که داشتم لیسانس می‌گرفتم تعداد زیادی از دوستان و دور و بریها دنبال پذیرش و ویزا و آمریکا رفتن بودند. آن زمان من هرچی فکر کردم دیدم که هیج احساسی نسبت به رفتن از ایران ندارم. دانشگاه را دوست داشتم، در ایران ماندن و کارهایی که این طرف و آن طرف می کردم راضیم می‌کرد. پس تصمیم گرفتم که بمانم و در ایران فوق لیسانسم را بگیرم و به همان کارهای قبلی هم ادامه بدهم. بعد که فوق را هم گرفتم نوبت دکتری شد. از سر شانس یا بدشانسی درست وسط امتحان کتبی یک برگه دادند بهمان که پر کنیم و من متوجه شدم که اصلاً رشته انتخابی من از ورودی آن سال حذف شده است! من هم همان جا ورقه را دادم و آمدم بیرون و اصلاً بی خیال دکترا گرفتن شدم. تصمیم داشتم اگر زمانی خواستم چهار سال از عمرم را برای ادامه تحصیل بگذارم فقط به خاطر گرفتن مدرک نباشه، اگر هم هیچ وقت فرصتش پیش نیامد که درس درست و حسابی بخوانم هم مشکلی نیست، این همه دانشگاه الکی داریم که دکتری هم می‌دهند، مگر من چه چیزم از این همه نماینده مجلس و فرماندار و ريیس بی‌سواد که یک شبه دانشجو می‌شوند و بعد هم آقای دکتر کمتر است؟ ایشالا سر پیری من هم خانم دکتر می‌شوم که حسرتش به دل مامانم نماند! بنابراین رفتم دنبال کار. معلمی، نوشتن، ترویج علم و همه کارهای دیگری که دوست داشتم. بعد از چهار سال هم درآمد خوب داشتم، هم موقعیت اجتماعی خوب، هم شهرت. اما احساس کردم که دیگر اشباع شدم. به جایی رسیده بودم که در آن شرایط دیگر بالاتری وجود نداشت. همه چیز به نسبت خودش در اوج بود و دیگر جای پیشرفتی نمی‌دیدم. همه چیز برایم یکنواخت و تکراری شده بود و به یک تغییر بزرگ در زندگیم احتیاج داشتم. یک راهش این بود که مثل بقیه دخترهای دم بخت بگردم دنبال شوهر و به زندگیم سرو سامان بدهم و بشوم خانم زندگی خودم. اما از شما چه پنهان توی این قحط‌الرجال هرچی بیشتر گشتیم کمتر یافتیم! خواستگار اول همان جا پای تلفن با مامان معامله‌اش نشد، چون معتقد بود که پسرش بازاری است و به اندازه کافی پولدار است و لازم نیست که خانمش کار کند. ( ببخشید، خانمه انگار می‌خواست گاو بخره، چون خودش حتی نمی‌دانست که به خاطر من زنگ زده یا خواهرم که یک سال از من کوچکتر است، انگاری فرقی هم برایش نمی‌کرد!) دومی هم که آقای مهندس بود و بساز و بفروش و چندین سال هم در دوبی کار کرده بود و پیشانیش هم تا وسط سرش می رسید همان جلسه اول دمش را گذاشت روی کولش و رفت و دیگر برنگشت. چون که ایشون هم معتقد بودند که خانم اگر هم کار می‌کند صبح می‌رود سر کار و ظهر برمی‌گردد که به شوهرش برسد. امشب رصد داریم و فردا شب کنفرانس و پس فردا جلسه انجمن نجوم است توی کتش نمی‌رفت. سومی هم که روشنفکر بود و معتقد بود که ما اول باید خودمان با هم کنار بیاییم و بعد خانواده‌ها با هم صحبت کنند در همان جلسه اول دچار یأس فلسفی در زندگی شد و به این نتیجه رسید که سی و پنج سال زندگیش را به بطالت گذرانده و قول داد که جبران می کند و هنوز که هنوز است رفته که جبران کند. نتیجه این شد که من هم دیگر بیشتر از این منتظر نماندم و شال و کلاه کردم و آمدم که یک زندگی جدید را تجربه کنم.

اما چیزهایی که اینجا تجربه کردم: اول از همه به دست اوردن آرامش و امنیتی بود که هیچ وقت در ایران احساسش نمی‌کردم. بعد هم تجربه یک زندگی مستقل که به قول مامانم همه افسارش به دست خودم است. تقریباً مطمين هستم که هیچ وقت نمی توانستم در ایران چنین تجربه ای داشته باشم. چه معنی داره که دختر بی‌شوهر تنها زندگی کنه؟ مردم چی می گویند؟ خاک عالم! یکی دیگه کم کردن ا نتظاراتم از دیگران و کلاًمنزه‌طلبی‌زدایی از خودم بودم. من همیشه سعی می کردم بهترین باشم، کارم را بدون عیب و نقص انجام بدهم و برای کوچکترین اشتباه آن چنان خودم را سرزنش می کردم که تا چندین ماه با خودم چپ می افتادم. بدبختی اینجا بود که همین انتظار را هم از دیگران داشتم، پس می‌توانید تصور کنید که چقدر از همه چیز حرص می‌خوردم. اما اینجا یاد گرفتم که اجازه دارم اشتباه کنم و دیگران به خاطر اشتباهاتم سرزنشم نمی کنند.

آیا تصمیم دارم به ایران برگردم؟ راستش هنوز نمی‌دانم. من در این مدت دو سال خیلی تغییر کرده ام و ایران هم نرفته‌ام تا ببینم این من جدید هنوز هم با همه چیز کنار می‌آید یا نه. امااحساس می‌کنم که هر چه بیشتر می گذرد احساس نزدیکی بیشتری به این ولایت جدید پیدا می کنم و با اینکه هنوز خارجی هستم، اما کمتر احساس غریبه بودن می کنم. آن شوک اولیه که از همه چیز می‌ترسیدم چون برایم ناشناخته بود، دیگر برطرف شده است. من یک بار جسارت کردم و همه اندوخته ها را گذاشتم و آمدم، چون از سکون و درجا زدنی که گرفتارش شده بودم می‌ترسیدم. از اینکه به خودم فرصت دادم که یک زندگی جدید را تجربه کنم خوشحالم و امیدوارم آن قدر دچار لختی نشوم که اگر اینجا هم احساس یکنواختی و سکون کردم دیگر قدرت کندن و برگشتن و یا دوباره به راه زدن نداشته باشم