Sunday, October 01, 2006

ما دیگر ایران نیستیم

بعد از دو سال رفتم ایران و مثل حامد دوباره برگشتم به شهری که همه چیزش روبه‌راه است اما شهر من نیست. مثل داریوش و الهه هم اسباب کشی داشتم و هنوز نصف جعبه‌ها وسط اتاق باز نشده باقی مانده اند. مثل سیما هم که دارد تز می‌نویسد باید یک طرح رصد را تا فردا و یک طرح مقاله را تا هفته بعدش تمام کنم. مثل خودم هم دنبال ویزای امریکا باشم که بتوانم ۲۳ نوامبر خودم را برای رصد به هاوایی برسانم، در حالی که همین ترم باید امتحان جامع هم بدهم . این وسط استاد راهنمای محترم هم اصلاً خیالیش نیست که قبلش من باید یک جلسه با استادهای گروهم داشته باشم و حداقل برایم تعیین کنند که باید از چه چیزهایی امتحان بدهم!
توی ایران هم عمه شدم و یک هفته داشتیم نی نی بازی می‌کردیم ،چشمهایم را عمل لیزیک کردم و بعد ازهجده سال عینک را کنار گذاشتم، یک عروسی هفت شب و هفت روزآذری دعوت بودیم در شبستر که جایتان خالی ما فقط به سه شب و سه روزش رسیدیم و موقع برگشتن هم کم مانده بود مختصر ملاقاتی با عزرائیل داشته باشیم ( در این قسمت جایتان را خالی نکردم) ، چهارتا انگشتم را هم در هنگام انداختن یخ در پارچ آب و در پی شکسته شدن پارچ در این فرایند بریدم. پیش دندان‌پزشک رفتم و فهمیدم دندانی که دکترهای کانادایی می گفتند چیزیش نیست، هر وقت درد گرفت مسکن بخور در آستانه عفونت در زیر ریشه بوده است که به موقع به دادش رسیدم. سه بار هم بازار رفتم و کلی جاهای دیگه هم رفتم و کلی خرید کردم، طوری که موقع برگشتن هجده کیلو اضافه بار داشتم، سه تا سخنرانی داشتم، دو بار هم رفتم تلویزیون ( ما معروف می‌باشیم، چی خیال کردین!) یک روز هم از صبح تا عصر رفتم مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضی و با چند نفر دیگه رو ی یک مقاله مشترک کار کردیم. چند ساعت به عشق کتابها جدید جلوی دانشگاه پرسه زدم که حسابی توی ذوقم خورد،انگاری که قحط‌الکتاب شده بود. ( البته چشمم به کتابی با عنوان « احمدی‌نژاد، معجزه هزاره سوم» روشن شد که از دیدارش بسی مشعوف شدیم ) به اضافه یک پرس کباب با نان و پنیر و سبزی و ماست و زیتون پرورده و آدامس « لاو ایز». لازم به توضیح است که همه اینها در عرض فقط سه هفته انجام شد! حالا من به یک هفته تعطیلی اضافه احتیاج دارم که تازه خستگی در کنم.

بگذریم...
قبل از رفتنم همه می‌گفتند توی این دو سال ایران خیلی عوض شده، مردم خیلی عوض شدند، ترافیک خیلی بیشتر شده،... اما به نظر من که هیچ چیز عوض نشده بود. مردم همان‌قدر عصبی و کم تحمل بودند که قبلاً هم بودند، ترافیک هم همان‌قدر علافت می‌کرد که قبلاً ، رانندگی مردم هم همان‌قدر کلافه‌ات می‌کرد که قبلاً و ایضاً بدو بیراهی که نصیبشان می‌کردی هم کما فی‌السابق فرقی نکرده بود.
آها، تنها چیزی که بیشتر شده بود تعداد « چهار راههای مخصوص» و ترافیک سرشان در ساعات اولیه شب بود، ظاهراً کار و کاسبی حسابی رونق دارد و زیبارویان سر هر چهار راه هم‌زمان با چند تا مشتری چانه می‌زدند که بهترینش را تور کنند، برای همین ترافیک می‌شد!
فقط روز نیمه شعبان که باید تا ساعت نه شب خودم را به تلویزیون می‌رساندم تازه یادم آمد که ترافیک روزهای تعطیل تهران آن هم اطراف خیابان ولیعصر یعنی چه. از خانه ما تا جام جم بیشتر از بیست دقیقه راه نیست. من ساعت هشت از خانه بیرون آمدم که تا نه برسم. نتیجه اینکه ساعت نه و بیست دقیقه از ماشین آژانس پیاده شدم و بقیه راه را دویدم، چون برنامه قرار بود ساعت ده روی آنتن باشه. بیست دقیقه به ده که به استودیوی پخش رسیدم هنوز خبری از تهیه کننده نبود که ایشون هم البته توی ترافیک گیر کرده بودند .

انصافاً خیلی چیزها غیر از قیمتهای سرسام آور حتی بهتر شده بودند. (اولین روزی که برای خرید رفتم انقدر به جون فروشنده‌ها و قیمتها غر زدم که خواهرم دیگه حاضر نبود با من بیاد بیرون، می‌گفت تو آبروی آدم را می‌بری، مگه از پشت کوه آمدی؟ طفلکی نمی‌دانست که پشت اقیانوس از پشت کوه خیلی بدتر است!)
سر و وضع و رخت و لباس جوانهای سرگردان در گلستان و میلاد نور و قائم و ... هم خیلی عوض شده بود،‌در این مورد من با وجود داشتن لباسهای به اصطلاح «خارجکی» کلی احساس عقب‌ ماندگی می‌کردم. بنابراین همان روز اول کلی خودم را نو نوار کردم که خدای نکرده معلوم نشه از خارج اومدم و مد حالیم نمی‌شه! بعدش هم برای گرفتن کد ملی متمدنانه نشستم توی خانه پای تلفن و به جای اینکه اول بروم ثبت احوال، از آنجا هم مرا بفرستند یک جای دیگه و از یک جای دیگه هم بفرستندم میدان حر بعد از سی و هفت بار گرفتن شماره مربوطه یک خانم خیلی مؤدب کد ملی مرا داد. فردایش راهی کمیته زنجان شدم که گواهی عدم سوء پیشینه بگیرم. انقدر در دوران جوانی ما را از اینجا ترسانده بودند که من مثل راهبه‌ها یک مانتوی سرمه‌ای بلند و یک روسری مشکی پوشیدم که خدای نکرده بهم گیر ندهند اما وقتی وارد شدم دیدم نخیر، سالن مد تا توی کلانتری که یک زمانی لولو خورخوره بود هم نفوذ کرده و فقط من یکی با آن ریخت و قیافه شده بودم عینهو جنایتکارها. خانم «شاجهانی » هم که مسؤول گرفتن اثر انگشت بود آنچنان برخورد خوب و مهربانانه ای داشت که من فکر کردم اشتباهی وارد بیمارستان شدم و ایشون هم یک پرستار خیلی مهربان و دلسوز هستند که کارشان را دقیق انجام می‌دهند. از مسؤول پشت میز نشسته‌ای که کلی هم ستاره داشت پرسیدم دفتر رئیس کجاست؟ با بی ادبی گفت چی کارش داری؟ گفتم می‌خواهم از خانم شاجهانی رسماً تشکر کنم با یک نامه یا چیزی که ثبت شود. با اخمهای در هم رفته گفت تشکرت را کردی، راهت را بگیر و برو! و من تازه یادم افتاد که در کلانتری هستم و رفتاری غیر از این باید به نظرم عجیب می‌آمد. راستش هیج کس دیگه‌ای هم جواب درست و حسابی بهم نداد و من هیچ وقت نفهمیدم چرا در ایران فقط صندوق شکایات داریم و صندوق تشکرات و تشویقات نداریم و اگر کسی بخواهد از یک کارمند که کارش را درست و کامل انجام می‌دهد تشکر کند که در سابقه کارش ثبت شود چی کار باید بکند؟