از طالقان تا هاوایی
چند وقت پیش که سیما در مورد رصد رفتن نوشت کلی دلم تنگ شد. یاد تمام دردسرهایی که میکشیدیم افتادم تا بتوانیم یک شب از شهر فرار کنیم و تا صبح را زیر آسمان پر ستاره بگذرانیم و بید بید بلرزیم!
اول باید یک جایی برای رفتن پیدا میکردیم. مخصوصاً درزمستان این کار اصلاً راحت نبود. جایی که سرپناهی داشته باشد و به اندازه کافی هم از شهر دور باشد. جا که پیدا میشد باید از دانشگاه نامه میگرفتیم و دنبال یک سرپرست میگشتیم که حاضر باشد همراه ما شب تا صبح را در بیابان بگذراند، چون طبق قوانین دانشگاه یک آدم بزرگ باید از ما مواظبت می کرد! جالب اینجاست که تعریف آدم بزرگ هم با زمان تغییر میکرد، وقتی تازه پایمان به دانشگاه رسیده بود دانشجوهای فوق لیسانس بزرگ محسوب میشدند، اما وقتی خودمان دانشجوی فوق شدیم قوانین عوض شد و آدم بزرگ شد یک نفر رسمی از طرف دانشگاه، حتی مثلاً یکی از کارمندها. خلاصه این سرپرستها که گاهی هم از طرف دانشکده انتخاب میشدند گاهی چنان شب و روزمان را یکی می کردند و اشکمان را در میآوردند که دیگر هوس نکنیم رصد برویم. از نظر آنها ما یک مشت دختر و پسر بیکار بودیم که آمده بودیم دور از چشم نااهلان و نامحرمان تا صبح حال کنیم و آنها هم خوب باید وظیفه ارشادی خودشان را انجام میدادند و این وسط از هیچ توهین و تحقیری هم فروگذار نمیکردند. بعد باید به دنبال ماشین میرفتیم و کلی چک و چانه با حمل و نقل دانشگاه که چندین بار هم سر کارمان گذاشتند.
کنار آمدن با مردم محلی هم که گاهی با بیل و کلنگ به استقبالمان میآمدند خودش داستانی بود. مؤثرترین راه برای آرام کردنشان این بود که ماه یا سیارات یا یک موجود هیجان انگیز را با تلسکوپ نشانشان دهیم تا قبول کنند که ما کار علمی میکنیم. باز صد رحمت به همین محلیها که زود راضی میشدند و دست از سرمان برمیداشتند البته (بعد از اینکه همه دوستان و آشنایان و فامیل و کسبه محل میامدند و چیزی از پشت تلسکوپ میدیدند.)
همیشه ماجرا به همین سادگی ختم به خیر نمیشد. فکر نمیکنم هیچ کدام از بچهها استقبال گرمیکه هنگام ورود به بروجرد از ما شد را از یاد ببرند. برای رصد خورشید گرفتگی رفته بودیم، با هماهنگی قبلی با فرمانداری و دانشگاه و ... اما وقتی که دوتا از بچهها (یک خانم چادری و یک آقایی که شما را به یاد برادران حزبالله میانداخت) دم در فرمانداری منتظر بودند یک ماشین کنارشان ایستاد و دو تا آقای نه چندان خوش اخلاق پیاده شدند و به شدت (هم معنوی و هم فیزیکی!) ارشادشان کردند و بعد هم که آقای سرپرست رفت پادر میانی کند همراه آقای ارشاد شده دستگیرشان کردند و بردند! بقیه ماجرا را هم سانلی قبلاً نوشته است.
بین سالهای هفتاد و چهار و هفتاد و پنج هم که قرار شد دانشگاهها اسلامیتر تر بشوند دیگر اصلاً گروه نجوم معنا نداشت!آقایان اجازه داشتند به تنهایی رصد بروند، خانمها هم بروند بمیرند لابد. حتی اجازه نداشتیم که جلسات و کلاسهای مشترکمان را برگزار کنیم و اگر می خواستیم با هم صحبت کنیم، میرفتیم اتاق دکتر منصوری که خدای نکرده اسلام به خطر نیفتد.
امروز ویزای ورودم به امریکا را میگیرم. برای رصد میروم. این بار خیلی زودتر از معمول آماده شد، فقط یک هفته طول کشید. در ایران هر روز مرگ بر امریکا میگویند. من فیزیک ستارهای کار میکنم که طبق پیشنویس قطعنامه شورای امنیت جزو مواردی است که دانشجویان ایرانی از تحصیل آن محروم میشوند چرا که در ستارهها هم فرایندهای هستهای رخ میدهد. من روسری سر میکنم و طبق عرف جامعه امریکا تروریست محسوب میشوم. با وجود این برای رفتن به هاوایی و رصد با تلسکوپهای غولپیکر امریکایی نه تحقیر شدم و نه دردسری متحمل شدم. و یادم میافتد که در مملکت عزیز خودمان برای یک شب رصد در طالقان چهقدر دست و دلمان میلرزید و چه بلاهایی سرمان میآمد
اول باید یک جایی برای رفتن پیدا میکردیم. مخصوصاً درزمستان این کار اصلاً راحت نبود. جایی که سرپناهی داشته باشد و به اندازه کافی هم از شهر دور باشد. جا که پیدا میشد باید از دانشگاه نامه میگرفتیم و دنبال یک سرپرست میگشتیم که حاضر باشد همراه ما شب تا صبح را در بیابان بگذراند، چون طبق قوانین دانشگاه یک آدم بزرگ باید از ما مواظبت می کرد! جالب اینجاست که تعریف آدم بزرگ هم با زمان تغییر میکرد، وقتی تازه پایمان به دانشگاه رسیده بود دانشجوهای فوق لیسانس بزرگ محسوب میشدند، اما وقتی خودمان دانشجوی فوق شدیم قوانین عوض شد و آدم بزرگ شد یک نفر رسمی از طرف دانشگاه، حتی مثلاً یکی از کارمندها. خلاصه این سرپرستها که گاهی هم از طرف دانشکده انتخاب میشدند گاهی چنان شب و روزمان را یکی می کردند و اشکمان را در میآوردند که دیگر هوس نکنیم رصد برویم. از نظر آنها ما یک مشت دختر و پسر بیکار بودیم که آمده بودیم دور از چشم نااهلان و نامحرمان تا صبح حال کنیم و آنها هم خوب باید وظیفه ارشادی خودشان را انجام میدادند و این وسط از هیچ توهین و تحقیری هم فروگذار نمیکردند. بعد باید به دنبال ماشین میرفتیم و کلی چک و چانه با حمل و نقل دانشگاه که چندین بار هم سر کارمان گذاشتند.
کنار آمدن با مردم محلی هم که گاهی با بیل و کلنگ به استقبالمان میآمدند خودش داستانی بود. مؤثرترین راه برای آرام کردنشان این بود که ماه یا سیارات یا یک موجود هیجان انگیز را با تلسکوپ نشانشان دهیم تا قبول کنند که ما کار علمی میکنیم. باز صد رحمت به همین محلیها که زود راضی میشدند و دست از سرمان برمیداشتند البته (بعد از اینکه همه دوستان و آشنایان و فامیل و کسبه محل میامدند و چیزی از پشت تلسکوپ میدیدند.)
همیشه ماجرا به همین سادگی ختم به خیر نمیشد. فکر نمیکنم هیچ کدام از بچهها استقبال گرمیکه هنگام ورود به بروجرد از ما شد را از یاد ببرند. برای رصد خورشید گرفتگی رفته بودیم، با هماهنگی قبلی با فرمانداری و دانشگاه و ... اما وقتی که دوتا از بچهها (یک خانم چادری و یک آقایی که شما را به یاد برادران حزبالله میانداخت) دم در فرمانداری منتظر بودند یک ماشین کنارشان ایستاد و دو تا آقای نه چندان خوش اخلاق پیاده شدند و به شدت (هم معنوی و هم فیزیکی!) ارشادشان کردند و بعد هم که آقای سرپرست رفت پادر میانی کند همراه آقای ارشاد شده دستگیرشان کردند و بردند! بقیه ماجرا را هم سانلی قبلاً نوشته است.
بین سالهای هفتاد و چهار و هفتاد و پنج هم که قرار شد دانشگاهها اسلامیتر تر بشوند دیگر اصلاً گروه نجوم معنا نداشت!آقایان اجازه داشتند به تنهایی رصد بروند، خانمها هم بروند بمیرند لابد. حتی اجازه نداشتیم که جلسات و کلاسهای مشترکمان را برگزار کنیم و اگر می خواستیم با هم صحبت کنیم، میرفتیم اتاق دکتر منصوری که خدای نکرده اسلام به خطر نیفتد.
امروز ویزای ورودم به امریکا را میگیرم. برای رصد میروم. این بار خیلی زودتر از معمول آماده شد، فقط یک هفته طول کشید. در ایران هر روز مرگ بر امریکا میگویند. من فیزیک ستارهای کار میکنم که طبق پیشنویس قطعنامه شورای امنیت جزو مواردی است که دانشجویان ایرانی از تحصیل آن محروم میشوند چرا که در ستارهها هم فرایندهای هستهای رخ میدهد. من روسری سر میکنم و طبق عرف جامعه امریکا تروریست محسوب میشوم. با وجود این برای رفتن به هاوایی و رصد با تلسکوپهای غولپیکر امریکایی نه تحقیر شدم و نه دردسری متحمل شدم. و یادم میافتد که در مملکت عزیز خودمان برای یک شب رصد در طالقان چهقدر دست و دلمان میلرزید و چه بلاهایی سرمان میآمد
<< Home