Friday, December 22, 2006

بازی شب یلدا

آی وای! من تازه امروز یعنی همین الان دیدم که سیبیل جان توپ را پرت کرده توی زمین من و در حال حاضر هم در هیچ نقطه دنیا دیگه شب یلدا نیست، عوضش جایتان خالی، دیشب همچین شب یلدایی داشتیم، کلی خوش گذشت. به قول یکی از بچه‌ها «کاستومر سرویس» میزبان بی‌نظیر بود و من هم انقدر خوردم که هنوز دارم می ترکم. راستی ما یک شب یلدا هم با بچه‌ها و استادهای گروهمان در دانشگاه برگزار کردیم (البته برای آنها مهمانی کریسمس، اما من انار و آش رشته بردم) همه موجودات حاضر در مهمانی که از اقصی نقاط دنیا آمده‌اند از آش من خوردند و به به و چه چه کردند، غیر از استاد جهود محافظه‌کار خودم! حیف شله‌زردی که یک بار بردم خانه‌شان

من توی وقت اضافه بازی می کنم، و اما پنج تا از ندانستنیها در مورد خودم:

اول اینکه دوستان من فکر می‌کنند که من خیلی آدم مرموزی هستم. خواهرم به من می‌گوید روباه مکار، اما برادر کوچکم معتقد است من بیشتر شبیه سیب ترش هستم. فکر کنم دو تا برادر دیگرم با خواهرم موافق باشند. اما من اسم همه اینها را می‌گذارم هنر کنار آمدن با همه آدمها البته معمولاً بدون اینکه یک نقطه از حرف و خواسته واقعی خودم بگذرم. متأسفانه این روش در مورد همه آدمها و همه جا کار نمی‌کند،‌اما اصولاً من آدم منعطفی هستم و می‌توانم بدون اینکه چیزها یا آدمها را تحمل کنم آن را بپذیرم و با آن کنار بیایم و یا دور بزنم و هی الکی سرم را به دیوار نکوبم. در مورد مرموز بودن یک نکته مهم وجود داره: دو روش برای پنهان کردن اطلاعات هست ، یکی اینکه آن را توی هزارتا سوراخ قایم کنید و برایش کلی قفل و اسم رمز بگذارید. این طوری دیگران هم بیشتر حریص می‌شوند که سر از کار شما در بیاورند و بالاخره یک فضولی پیدا می‌شود که از همه این موانع بگذرد. یک راه دیگر این است که هیچ چیزی را مخفی نکنید فقط اطلاعات مهم را چنان با چیزهای عادی و بی اهمیت قاطی کنید که هیچ کس نفهمد کدام یکی برای شما مهم است. این کاری است که من می کنم. من در واقع هیچ راز پنهانی ندارم. من در مورد همه چیز و همه کس در زندگیم حرف می‌زنم، دیگر مشکل شنونده است که این همه نوفه اضافی را رمز گشایی کند و بفهمد که واقعاً چه خبر است. مثلاً مامان من و شاید خیلی از دوستان نزدیک هیچ وقت نفهمیدند کدام یک از افراد حلقه دوستان من برایم آدمهای خاص بودند.


دوم اینکه یکی از تفریحات بزرگ من خیال‌پردازی است. بچه که بودم دنبال یک گوشه خلوت و دنج می گشتم و ساعتها برای خودم داستانهایی می‌ساختم که همیشه قهرمانش خودم بودم. معمولاً هم تحت تأثیر برنامه‌های رادیو تلویزیون یک عالمه آدم بدبخت و تو سری خور از جور ظالمان تو ی این قصه ها وجود داشتند که من خودم هم جزوشان بودم، اما بعد مثل «شجاع دل » قیام می کردم و با آدم بدها می‌جنگیدم و بقیه آدمها را نجات می دادم . با این همه تخیل فکر کنم باید نویسنده می‌شدم! این خیال پردازیها هنوز هم ادامه دارد، فقط موضوعاتش واقعی تر شده است

سوم اینکه بدترین دوران زندگی من دوره راهنمایی در مدرسه فرزانگان بود. من از یک مدرسه معمولی که همیشه در آن شاگرد اول بودم و وضعیت خانوادگی هم‌کلاسی ها هم کمابیش مثل خودم بود پشت نیمکتی نشستم که بغل دستی هایم یکی دختر وزیر بود، آن یکی وکیل، آن دیگری تعطیلاتش را در فلوریدا گذرانده بود و... البته یکی هم بود که از ورامین می آمد و پدرش کشاورز بود. اولین کلاس ما زبان بود و نصف بچه‌ها مثل بلبل انگلیسی حرف می‌زدند در حالی که تنها افتخار من بلد بودن الفبای انگلیسی از پشت جلد دفترهای فرنو بود. من هنوز عقده جامدادیهای رنگی که هزارتا کار عجیب و غریب می‌کردند و انواع و اقسام لوازم‌التحریر و لباس و ... خارجی را که آن زمان داشتم و فخر فروشیهای «بچه پولدارها» یادم نرفته است، آن هم در سالهای جنگ که تنها وسایل ما همانهایی بود که مدرسه می‌داد . اولین بار در فرزانگان فهمیدم شهروند درجه دو و سه یعنی چه. اینکه اسمت را از تیم بسکتبال مدرسه خط بزنند و یکی دیگر را به جایت به مسابقه بفرستند که حتی یک بار هم مربی وارد بازیش نکرد، چون دست چپ و راستش را هم نمی‌شناخت چه برسد به توپ بسکتبال،‌ اما مامان جانش تلفن کرده بود مدرسه که دختر من دلش می خواهد در تیم بسکتبال باشد! وقتی پفک فروش خودکار من را که خودم اختراعش کرده بودم به اسم یکی دیگه فرستادند جشنواره خوارزمی. وقتی من توی مسابقات علمی برگزیده شدم اما کسان دیگری به جای من رفتند بازدید از سازمان انرژی اتمی. وقتی خواهرم را به جرم اعتراض به مدرسه اخراج کردند.
مثل داستانهای صمد از همه « بچه پولدارها » حالم به هم می‌خورد، همانهایی که با راننده خصوصی یا مامان و بابا هر روز از این کلاس به آن کلاس می‌رفتند ( سبیل جان شامل حال شما هم می‌شود فکر کنم!)، همانها که اصلاً تیزهوش نبودند اما به ضرب و زور معلم خصوصی همیشه نمره می‌آوردند. گاهی نفرت از عشق و علاقه کارسازتر است. من تصمیم داشتم آدم خیلی خیلی بزرگی بشوم و از همه این حسرتهای کودکی انتقام بگیرم، اما وقتی بزرگ شدم و برگشتم فرزانگان معلم شدم بیشتر برای آنهایی که این بلاها را سرم آورده بودند احساس ترحم و دلسوزی می‌کردم تا انتقام. البته هنوز بعضی ها در لیست انتقام قرار دارند، از جمله مدیر آن زمان مدرسه. شاید یک زمانی «داستان فرزانگان» را بنویسم تا دلم خنک شود، مثل داستان النی، نوشته نیکلاس گیج

چهارم اینکه من اولین کار نجومی در زندگیم را وقتی انجام دادم که آمادگی بودم، یا هنوز مدرسه نمی‌رفتم. توی دفترم شکل هلال ماه را هر شب می‌کشیدم تا ببینم چه طور تغییر می‌کند. بعد از ماه شب چهاردهم هم که دیگر ماه را ندیدم، چون باید زود می خوابیدم ،این تحقیق علمی بسیار مهم متوقف شد و چندین سال طول کشید تا من یاد بگیرم که اهله ماه به طور کامل چه شکلی تغییر می کند. البته آن زمان در تکه تکه کردن انواع حشرات و جانوران و آتش زدن خانه و ... هم به اسم کار علمی تبحر فراوانی داشتم

پنجم اینکه یک جورهایی همه اینها را مدیون مامانم هستم. مامان من هم دوست داشت که درس بخواند و خانم دکتر شود اما هنوز مدرسه را تمام نکرده شوهرش دادند. مامان دوست داشت همه ما به آرزوهایی که او داشت برسیم. به ما یاد داد همه چیز بلد باشیم از آشپزی و خیاطی گرفته تا نجاری و سیم‌کشی و .... به ما فرصت داد « خطر» کنیم و تجربه پیدا کنیم. کلی چیزهای دیگر هم بود که بلد نبود به ما یاد بدهد مثل عاشق شدن یا درمان عاشقی ( از بچگی تو کله مامان من کرده بودند که این کارها ممنوعه)، اما ما خودمان تجربه کردیم و یاد گرفتیم. مامان جونم به خاطر همه اینها ممنون

و اما کسانی که دوست دارم به بازی دعوت کنم: عرفان، مامان سیما، شادبانو، جناب راوی حکایت باقی ( اگر رخصت دهند) و نیک‌آهنگ است که فکر کنم هیچ چیز نانوشته‌ای درمورد خودش باقی نگداشته باشه