Friday, February 09, 2007

زهره و خاطرات کودکی

امروز یک یادداشت توی نظرات دیدم از یک دوست خیلی خیلی قدیمی. برمی‌گرده به سال دوم راهنمایی و دوره موشک‌باران. من و زهره خیلی باهم دوست بودیم، یک کمی بیشتر از معمولی. یک زبان مثلاً کردی من در آوردی هم داشتیم که الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم عجب مسخره بود! وقتی موشک باران شد ما رفتیم یک شهرستانی آن طرف ساوه و زهره اینها هم فکر کنم که رفتند قزوین. تا جایی که یادم می‌آید از طرف مادری یک نسبتی با دهخدا داشتند و در قزوین هم خانه ابا و اجدادی. به هر حال دوری از خانه و نداشتن درس و مشق درست و حسابی و علافی و خواندن کتابهایی مثل مثلث برمودا و ارابه خدایان و اسرار دنیاهای گمشده و ... کار خودش را کرد و من زد به سرم که یک سفینه فضایی بسازیم و در بیابانهای اطراف تهران رها کنیم و مرم را سر کار بگذاریم! ( اینها مربوط می‌شه به اندکی شیشه خرده اضافی که از بدو حیات توی وجود من جا مانده، البته یک جورهایی هم می‌خواستم به مردم نشان بدهم که چقدر راحت می‌شود سرشان کلاه گذاشت پس بهتر است هر چیزی که درباره بشقاب پرنده‌ها می بینند و می‌شنوند و می‌خوانند باور نکنند! حال می‌کنید افه روشنفکری را از طفل سیزده ساله که البته خودش را زیر تانک نینداخت) برداشتم یک نامه نوشتم برای صمیمی‌ترین دوست آن دورانم، یعنی زهره خانوم. (زهره جان این همان نامه‌ای است که گفتی) اینترنت و ای-میل و این حرفها که وجود نداشت آن زمان (شد مثل نوشته مادربزرگها) آدرسی هم از زهره نداشتم. باز تا جایی که یادم می‌اید نامه را دادم پدرم که می‌رفت تهران و می‌امد برساند به دست پدر زهره که می‌رفت قزوین و می‌آمد. بعدتر که برگشتیم تهران یک نقشه فنی درست و حسابی کشیدم از بشقاب پرنده‌ای که باید می‌ساختیم. البته بیشتر کشیده بود تا گرد شبیه به بشقاب. هنوز هم آن نقشه را دارم! من طفل سیزده ساله که هیچی از اصول نقشه کشی نمی‌دانستم آن چنان نقشه دقیقی از بالا، روبرو و پهلو کشیده بودم که بعدها که توی دانشگاه که درس نقشه‌کشی را گذراندم فهمیدم چه شاهکاری بودم و خودم خبر نداشتم! خلاصه تعطیلی مدرسه‌ها به خاطر موشک باران و و بعد هم تابستان باعث شد مدتها دیگر زهره را نبینم و دوری دوستی را هم کمرنگ کرد و این نقشه باحال من هم هیچ وقت اجرا نشد. سال بعد هم زهره رفت با لیلا خاتمی دوست شد و من کلی غصه خوردم!(زهره جان چون خودت گفتی که نوشته‌هایم را یواشکی می‌خوانی من هم اینجا یواشکی برایت می‌نویسم که بدانی، ای بی‌وفا حالا لیلا باباش آن زمان وزیر بود مرا ول کردی رفتی با اون دوست شدی؟ جدی نگیری ها،این شوخی بود)

خلاصه این یادداشت زهره مرا برد به دوران کودکی و شیطنتهای آن زمان. حق اجرای این نقشه همچنان برای خودم محفوظ است، اما اگر کسی تصمیم داره که اجرایش کند آماده ارائه هرگونه مشاوره برای سرکار گذاشتن مردم هستم.

این چند جمله مخصوص زهره عزیزم است: حالاکه بعد از قرنها افتخار دادی چرا رد و نشانی از خودت باقی نگذاشتی پس رفیق؟ آدرسی ازت ندارم، توی اورکات هم پیدایت نکردم، حالا که اینجا را می خوانی اقلاً یک آدرس ای-میل از خودت در وکن. یادم است که قرار بود بروی ونکوور، هنوز هم همان جا هستی؟ هر جا هستی خوش و خرم باشی