Monday, November 24, 2008

سفرنامه هاوایی- امریکا امریکا ما داریم می‌آییم

باز هم طرح رصد ما پذیرفته شد و شال و کلاه کردیم که بیایم هاوایی برای رصد. آن هم در یک روز برفی و سرد پپاییزی... ساعت سه نصفه شب راه افتادم طرف فرودگاه تا برای انگشت نگاری و گرفتن کارت ورود به امریکا وقت کافی داشته باشم (ویزایی که سفارت صادر می‌کند فقط تاریخ اعتبار برای ورود دارد و افسر مهاجرت دم مرز تصمیم می‌گیرد که برای چه مدت به شما اجازه ماندن در امریکا را بدهد و ان را روی یک کارت سفید ثبت می‌کند و به پاسپورت شما منگنه می‌کند) . اما جناب افسر اثر انگشت من را در بایگانی پیدا نمی‌کرد و مجبور شدم ویزاهای قبلی را نشانش دهم تا باور کند که من از قبل پرونده دارم و لازم نیست دوباره یک لیست بلند بالا از پرسشهای مسخره را پر کنم. سرانجام هواپیما با یک ساعت تآخیر به سمت شیکاگو پرید و من خدا خدا می‌کردم که به پرواز بعدی که به سمت هاوایی بود و فقط یک ربع مانده بود به پروازش برسم. خوشبختانه آن هم تآخیر داشت و قبل از اینکه در را ببندند دوان دوان رسیدم. صد رحمت به ایر کانادا و وست جت که اقلاً توی پروازهای صولانی و بین‌المللی یک وعده غذا و چند وعده پذیرایی دارند، توی پرواز نه و نیم ساعته یونایتد ایرلاینز کوفت هم بهت نمی‌دهند و برای یک ساندویچ ده سانتیمتری باید نه دلار بدی! چمدان همراه مسافر هم پولی است و برای چمدان اول پانزده دلار و برای بعدی بیست و پنج دلار باید بدی و اگر چمدان اضافی هم داشته باشی صدو پنجاه دلار!‌ تازه منت هم می گذاشتند که به دلار کانادایی حساب می‌کنند، نه امریکایی. خلاصه ما که پشت دستمان را داغ کردیم که دیگه از اینها بایت نخریم. بعد از حدود ده ساعت رسیدیم وسط اقیانوس اطلس و پا گذاشتیم به خاک هانولولو. چمدان را باید تحویل می‌گرفتم و با یک خط محلی می‌رفتم شهر هیلو در جزیره بزرگ، جایی که کوه موناکی و تلسکوپها هستند. چمدان سویس‌آرمی نو را بدون دسته تحویلم دادند و گفتند به ما ربطی ندارد، به سویس آرمی شکایت کن که چرا دسته چمدانشان کنده شده است!
چمدان بی‌دسته را بعد از بازرسی کشاورزی! (هاوایی یک بازرسی جداگانه دارد تا کسی دانه، گیاه یا جانور غیر بومی وارد نکند) تحویل دادم و رفتم که سوار هواپیمای بعدی بشوم، باز هم بازرسی و عبور از دستگاههای ایکس-ری (نه، از اونهایش نه! از همین این یکی قدیمیهایش) جناب افسر کارت شناسایی خواست،‌اما نه کارت اقامت کانادا را می‌شناخت نه گواهینامه را قبول داشت، فقط پاسپورت! مشکل هم اینجا بود که یک کتابچه داشت که کارتهای شناسایی معتبر برای هر کشوری (عملاً فقط پاسپورت) با عکس و تفصیلات تویش فهرست شده بود و اینها توی کتابچه اسرار آقاهه نبود. خوب سرنوشت پاسپورت ایرانی نشان دادن هم معلوم است، یک مهر تروریست می‌زنند روی پیشانیت و باید بازرسی بدنی اضافی بشوی! برای اینکار باید دوتا افسر خانم پیدا می‌کردند که توی آن فرودگاه تخمش را ملخ خورده بود. خلاصه بعد از یک ساعت خانمها پیدا شدند و کارشان را انجام دادند (بماند که تمام این مدت من بدون کفش یک لنگه پا ایستاده بودم تا کوله و کاپشن و حتی توی کفشهایم هم بازرسی بشوند- با عرض تشکر فراوان از رییس جمهور محبوبمان که این همه سربلندی و احترام برای ما به ارمغان آورده‌اند!) نیم ساعت بیشتر به پرواز بعدی نمانه بود، من هم خون داشت خونم را می خورد که تازه سر وکله رییس بزرگ پیدا شد و شاکی که مگه من آفتابه دار مسجد نیستم! چرا بدون دستور من عملیات را انجام دادید و خلاصه برای حال گیری یک بار دیگه همه مدارک و گزارشات و ... این عملیات مهم را بررسی کرد تا اجازه بده من کفشهایم را پا کنم و بدوم طرف هواپیمای بعدی که آن هم اگر تآخیر نداشت حتماً از دستش می دادم. به این ترتیب من بالاخره به هیلو رسیدم و بعد هم هتل و چمدان را که باز کردم دیدم نه خیر... ماجرا ادامه دارد... یک نامه فدایت شوم در چمداان گذاشته بودند که ما برای امنیت خود شما تصادفی این چمدان را انتخاب و بازرسی کردیم. نتیجه هم یک آش شله قلمکار بود با کرم های بیرون ریخته و لیوان شکسته! و به این ترتیب من با قلبی آرام، اعصابی راحت در حالی که سخنرانی فردا را تمرین می‌کردم به خواب رفتم...
.