Thursday, May 17, 2007

چه کسانی در شکل گیری شخصیت من اثر داشته‌ اند؟

خوب هنوز کسی مرا به بازی کی روی شما اثر گداشته دعوت نکرده، اما اصولاً من خیلی هم منتظر نمی‌مانم که اتفاقاتی که می خواهم بیفتند، اگر بخواهم کاری را بکنم خودم می‌روم سراغش. و اما آدمهای مؤثر در زندگی من از بدو تولد: خوب مسلماً پدر و مادرم مؤثرترین آدمها در به وجود آوردنم بوده‌اند. اما بعدترها مامانم اثر انکار ناپذیری در سربه هوا شدن من داشته است. مامان من از همان اول که یادم می‌آید توی کله ما کرده بود که شما باید همیشه بهترین باشید و همه کار بلد باشید و هرکدامتان جای چند نفر آدم باشید و خلاصه از این چیزها. از همان سال اول دبستان سر درس میخ و تخته که چون من همه خ ها را یک اندازه و قشنگ نمی‌نوشتم آن قدر دفترم را پاره کرد تا هم دفترم تمام شد، هم مداد و هم مداد قرمزم و ساعت هم از پنج بعد از ظهر شد نه شب و من همچنان اشک می‌ریختم و میخ تخته می‌نوشتم و مامان هم پاره می‌کرد. برنامه کودک تلویزیون را هم آن روز از دست دادم. نتیجه‌اش شد اینکه من بعدها هم حیاطی و گلدوزی و آشپزی می‌کردم، هم نجاری و بنایی و سیم‌کشی و لوله کشی. فقط نمی‌دانم چرا این تربیتهای مامان فقط در مورد من و آبجی خانوم مؤثر واقع شد و از برادرهایم آشپز و خیاط در نیامد. نتیجه دیگرش اینکه وقتی همزمان هشت جای مختلف کار می‌کردم و صبح ها ساعت شش از خانه می‌رفتم بیرون و ده شب برمی‌گشتم و جمعه‌ها هم شاگرد خصوصی داشتم مامان کم کم از اینکه آرزو کرده بود هر کدام ما جای چند نفر آدم باشیم پشیمان شد. مامان می‌خواست مرا به زور کلاس آرایشگری هم بفرستد که موفق نشد اما دبیرستان که رفتم اسمم را در کلاس قلاب‌بافی نوشت تا خدای نکرده این یک هنر از مجموعه هنرهایی که قرار بود از انگشتانم بریزد جا نیفتد. البته من شخصاً کلاس زبان و موسیقی را ترجیح می‌دادم و به خاطرش یک هفته اعتصاب غذا هم کردم، مامان هم مسلماً می‌دانست که حداقل زبان برای آینده من مفیدتر است، اما فرقش این بود که کلاس زبان و موسیقی شهریه داشت و از همه مهمتر دور بود و یک نفر هم باید من را می‌برد و می‌آورد اما کلاس قلاب بافی مال کمیته امداد بود و مجانی بود و از همه مهمتر به خانه نزدیک بود


نفرات بعدی که در زندگی من اثر زیادی داشتند خانم حایری‌زاده مدیر مدرسه فرزانگان و شخص جناب دکتر اژه‌ای رییس سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان بودند. در مورد آن سالها و بلاهایی که در این مدرسه و سازمان سر بچه‌ها می‌اوردند و سیستم طبقاتی که فقط نفرت ایجاد می‌کرد قبل‌تر نوشته‌ام. اتفاقاً همین نفرت از شهروندان درجه اول مدرسه و معلم و ناظم و مدیری که آشکارا تحقیرت می‌کردند و حق و ناحق می‌کردند بود که من تصمیم گرفتم آدم موفقی بشوم و آن قدر بزرگ بشوم که از همه این موجودات انتقام بگیرم. آلان به این فکرها می‌خندم، اما همین حس نفرت و انتقام در دوره‌ای به شدت باعث پیشرفت من شد! بعدترها همه اینها را برایشان نوشتم و از نقشی که در پیشرفت من داشتند تشکر کردم.

نفرات بعدی که در تعیین مسیر زندگی من مؤثر بودند یکی آقای قمری معلم فیزیک آموزشگاه کنکور ارمغان بود که من عاشق فیزیک را برای همیشه از راه به در کرد از بس که قشنگ درس می‌داد ( و البته به شدت سرزنشم می‌کرد از اینکه تصمیم گرفته بودم در دانشگاه فیزیک بخوانم) و یکی هم خانوم دکتر آلینوش تریان اولین زن ایرانی که دکترای فیزیک گرفته بود و نجوم کار کرده بود. آن زمان رادیو یکی از همدمهای همیشگی من بود. دوستان دیگری هم در آن سالها مثل من با رادیو زندگی می‌کردند، نمی دانم چرا الان دیگر نمی‌توانید یک بچه دبیرستانی پیدا کنید که رادیو گوش کند. به هر حال آن زمان که ما داشتیم کنکور می‌دادیم یک برنامه در رادیو به راه افتاده بود به نام گفتگو. در یکی از قسمتها هم با خانوم دکتر تریان، اولین زن منجم حرفه‌ای مدرن در ایران و اولین زن ایرانی که دکترای فیزیک داشت مصاحبه کردند. مجری هم آقای میرفخرایی بود که صدای دلنشینی داشت و آنچنان به کارش تسلط داشت و اطلاعات عمومیش زیاد بود که از یک موضوع بی‌مزه هم یک بحث داغ که به درد هم بخورد در می‌اورد. خلاصه این برنامه را یکی از دوستان از رادیو ضبط کرده بود. شبی که فرم انتخاب رشته را گذاشته بودم جلویم پر کنم، همه نسوان خانواده و فامیل دسته‌جمعی تشریف برده بودند سرعین تفرج! من هم بی زحمت مزاحمان که می‌خواستند از من یک مهندس در بیاورند سه بار پشت سر هم این مصاحبه را گوش کردم و بعد هم با اطمینان کامل فرم را پر کردم: فقط فیزیک! و به این ترتیب سربه هوایی من که از بچگی آغاز شده بود برای همیشه جاودانه شد


آخرین نفری که در شکل گیری شخصیت من اثر زیادی داشت سین بود. طفلکی فکر کنم خودش هیچ وقت این موضوع را نفهمید و نخواهد فهمید! راستش من زمانی که قله دانشگاه را فتح کردم معتقد بودم که تمام بدبختیهای تمام زنان عالم زیر سر تمام مردان عالم است که و همه مردان از جمله برادر و پدر و دایی و عمو دشمن محسوب می‌شوند و باید انتقام ظلم تاریخی که بر زنان رفته است را از همه این مردان در حال حاضر گرفت. مخصوصاً حالم از این داستانهای عاشقانه به هم می‌خورد و شدیداً معتقد بودم که اینها همه کلک مردهاست برای اینکه زنها را خر کنند و به مقاصد پلیدشان برسند و اصولاً چیزی به اسم عشق وجود خارجی ندارد و همه اینها هوا و هوس آقایان است. اما این سین آن قدر مهربان بود و چشمهایش همچین بر می‌زد و ان قدر دوست بود که هیچ‌جوری نمی‌شد گذاشتش جزو دشمنها. بعد هم سین عاشق الف شد و این دوستی و عشق ان قدر به نظرم قشنگ آمد که کم کم در نظرات انقلابیم تجدید نظر کردم و به شیوه روشنفکرانه مخملبافی شدم عاشق عشقشان. البته این عشق و عاشقی به نتیجه‌ای نرسید و سین هم رفت با یکی دیگر ازدواج کرد و تازه من آن وقت دوزاریم افتاد که عاشق خودش بودم و دودستی زدم توی سرم و رفتم نشستم توی پشت بام و ساعتها گریه کردم! اما نتیجه‌اش این شد که مثل دکتر استرنج لاو یاد گرفتم که چگونه دشمنی را کنار بگذارم و مردان را دوست بدارم و عشق را دوست بدارم و بزنم تو خط عشق و عاشقی و از آن به بعد هی با دلم خطر کنم و بیفتم به دنبال عشق بزرگ آفرینش و سهراب بخوانم و درباره زمین و زمان و همه چیز و همه کس عشقولانه در کنم

پی‌نوشت: ببخشید که آدمهای مؤثر در زندگی من حافظ و مولوی و آدم بزرگهای این چنینی نیستند. من همیشه عاشق مولوی بود‌ه‌ام و هستم اما هیچ وقت نمی‌توانم ادعا کنم که چنین بزرگانی در شکل گیری شخصیت من نقش داشته اند، من یکی خیلی ساده‌تر از این حرفها هستم که در چنین نه‌توهای پیچیده‌ای گیر کنم یا انها به من گیر بدهند

در ضمن چون کسی مرا دعوت نکرده بود و من خودم خودم را انداختم وسط در نتیجه به خودم اجازه نمی‌دهم که کسی را دعوت کنم