کابوس دم صبح
تا حالا فکر میکردم که اگر پاش بیفته میتونم آدم بکشم. دیشب توی خواب اتفاق افتاد. با دستهای خودم داشتم یک نفر را خفه میکردم. فریاد میکشیدم و یک بغض وحشتناک که توی گلویم بود نمیگذاشت که صدایم در بیاد. داشتم خفه میشدم. آدمهای دور و بر همین طور هاج و واج ایستاده بودند و نگاه میکردند و عکس العملی نشان نمیدادند. وقتی طرف حسابی بی حال شد موهای کوتاهش را چنگ زدم که سرش را بکوبم به دیوار. و یک لحظه از تصور دیدن چهره خونالود و سرِ شکستهاش دودل شدم. دستم در هوا خشک شد. اشتباه کرده بودم.... من نمیتوانم آدم بکشم. ترسیدم . احساس خالی بودن داشتم، نا امیدی شاید. حالا با این پیکر نیمه جانی که روی دستم مانده بود باید چیکار میکردم؟
با چشمهای پف کرده و گلویی که از بغض در حال خفگی بود از خواب پریدم و های های گریه کردم
با چشمهای پف کرده و گلویی که از بغض در حال خفگی بود از خواب پریدم و های های گریه کردم