Tuesday, October 31, 2006

آینده نجوم و منجمان

استاد گرامی بنده از اعضای فعال حزب لیبرال کانادا است که من فکر می‌کنم دارد خودش را برای پستهای دولتی هم آماده می‌کند و از طرفی هم نماینده کانادا در بسیاری از پروژه‌های ملی نجوم کاناداست. به گزارش ایشان که دو روز پیش از یک کنفرانس در اتریش برگشته است وضع علوم پایه و مخصوصاً نجوم در سراسر دنیا به شدت قاراشمیش است، چرا که همه دولتها یادشان افتاده که پول بی‌زبان را نباید خرج هوا و هوس یک عده سر به هوا کرد و به جایش باید بمب ساخت و جنگ راه انداخت تا امنیت بیشتر داشته باشیم. سازمان فضایی اروپا همین الان صدمیلیون یورو بدهکار است (در واقع از دولتها طلبکار است، اما آنها نمی‌دهند!) برای همین یکی یکی در حال تعطیل کردن پروژه‌های فضایی است. دولت محافظه‌کار کانادا هم رسماً اعلام کرده است که فعلاً حتی یک قران (بخوانید سنت ) هم برای هیچ پروژه‌ای خرج نمی‌کند و منجمان محترم حالاحالاها باید منتظر باشند و مگس بپرانند. این در حالی است که استاد عزیز بنده در حال تهیه طرح یک تلسکوپ بیست و پنج متری است و خیالش هم راحت است که این دولت بیشتر از یک سال دیگر دوام نمی‌آورد (احتمالاً یادش رفته که حزب خودشان هم همچین وضعیت درست و حسابی ندارد و حتی حزبشان هنوز رهبر هم ندارد و هنوز هم دلایل کافی برای کله پا کردن دولت فعلی در دست ندارند)

امریکا هم که وضعش معلوم است... تقریباً همه پروژه‌هایی که به نحوی کمکی به تحقیقات نظامی نکند یا جاه طلبی آقای رییس جمهور را ارضا نکند (صرف نظر از اینکه چقدر ارزش و اولویت علمی دارد) باید همچنان در صف بمانند.
با این وصف آینده نجوم احتمالاً در دست چین و هند است.

نتیجه اخلاقی: فکر کنم بعد از گرفتن دکترایم باید بروم توی رستوران یا بقالی کار کنم! شما جایی را سراغ ندارید؟



این دفعه برخلاف گذشته دولت فخیمه شیطان بزرگ در عرض یک هفته تشخیص داد که من عنصر خطرناک محسوب نمی‌شوم و بنابراین من دارم از الان شال و کلاه می کنم که تا سه هفته دیگه دوباره برای رصد بروم هاوایی. خلاصه سه هفته فرصت دارید که هر چیزی می‌خواهید سفارش بدهید ، عکس، مقاله،‌شن و ماسه وارداتی کنار ساحل که از استرالیا می‌اید،...

Friday, October 27, 2006

هیچ وقت از غذای دوست چینی‌تان زیادی تعریف نکنید، وگرنه روز بعدش با شش عدد نان چینی نپخته خمیر روی میزتان روبرو می‌شوید که به خاطرش باید کلی از دوست چینی تشکر کنید و بعدش هم دلتان نمی‌اید که نانها را بندازید توی سطل آشغال!

چند ماه پیش هم خانم رومانیایی که ساختمان را تمیز می‌کند برای نشان دادن مراتب تشکر از اینکه همسر و بچه‌هایش را خصوصی بردم رصدخانه یک جعبه شیرینی اوکراینی خشک شده (شاید هم باید همین طوری خشک و سفت باشد،راستش رویم نشد سؤال کنم ) برایم آورد که هر کار کردم نتوانستم به بچه‌های دیگر قالبش کنم و از طرفی هم حیفم می‌آید که بندازمش دور

Monday, October 23, 2006


همه با هم برابرند، اما برخی برابرترند

عید همه مبارک

هيأت دولت جمهوري اسلامي با صدور اطلاعيه‌اي ضمن تبريك فرا رسيدن عيد سعيد فطر، روزهاي چهارشنبه و پنجشنبه را تعطيل رسمي اعلام کرد

البته که عید همگی مبارک باشه
، اما این جمله از سریال هزاردستان عجب وصف حال ماست: .... جماعت خواب،...جامعه چرتی

Saturday, October 21, 2006

باز هم ماه رمضان و عید فطر و بحث رؤیت هلال


کاریکاتور از نیک‌آهنگ کوثر

سال پیش این موقع یک مطلب مفصل نوشتم که چرا در تعیین اول ماه مشکل پیش می‌آید و تعدادی هم لینک خوب و مفید در همان جا معرفی کردم. امسال خواستم همان مطالب را یادآوری کنم که چشمم به این مقاله زیبای عباس عبدی افتاد.
محمدرضا صیاد پایه‌گذار گروههای رؤیت هلال و دنبال کردن جدی این موضوع در ایران است. نتیجه تلاشهایش هم منجر شد به شکسته شدن چند رکورد رؤیت هلال که پیش از این دست آمریکاییها بود! به جرآت می‌گویم که استادتر از استاد صیاد در این زمینه نداریم. اما وقتی بحث رؤیت هلال و تکلیف شرعی شروع ماه قمری می‌شود اول از همه این دو را از هم جدا می کند و می‌گوید من در این زمینه بحث علمی می‌کنم. انتخاب اول و آخر ماه قمری و تعیین اوقات شرعی یک بحث فقهی است که من هیچ وقت به خودم اجازه اظهار نظر درباره‌اش نمی دهم. تا جایی که به خاطر دارم آن زمان کمیته نجوم در انجمن فیزیک ایران ( آن زمان هنوز انجمن نجوم به شکل مستقل وجود نداشت) نامه‌ای نوشت که انجمن نجوم قادر است و حاضر است به این اختلافها پایان بدهد و هلالهایی که رؤیت پذیر معرفی شده اند به واقع چنین نبوده‌اند. یک جایی که فکر می‌کنم از طرف دفتر رهبری بود هم جواب داد که این مسأله فقهی است و نه علمی و تکلیف منجمها معلوم شد. یادم است از زمانی که این اختلافها شروع شد هر سال با بچه‌های گروه نجوم دانشگاه شریف برای رؤیت هلال می‌رفتیم و محاسبات رؤیت پذیری هلال را هم دنبال می‌کردیم. بعد هم هر کس بنا به اعتقاد شخصی خودش عمل می‌کرد. من شخصاً بیشتر روزهایی را که به عنوان عید فطر اعلام می‌شد روزه می‌گرفتم چون یقین داشتم که ماه دیده نمی‌شده است. و البته از طرف اهل فامیل هم تکفیر می‌‌‌شدم


این مقاله عبدی خیلی قشنگ شرح حال این وضعیت و تعمیم آن به احکام دینی دیگر است. از دستش ندهید

Friday, October 20, 2006

برای سلامتی عرفان قانعی‌فرد دعا کنیم


این خبر را که خواندم شوکه شدم! پس حقیقت داشت!


گلبولهای قرمزم گویا سرطان نشان داده اند و من هم نشسته ام به انتظار معجزه پزشکهای هموطنم و قلب و تنم می لرزد از سرمای دورنم....

عرفان را با مصاحبه‌های جنجالی‌اش که عمدتاً در گویا منتشر می‌شد شناختم و در گفتگوهای بعدی پی به پشتکار و سخت‌کوشی اش بردم. هر روز و هر ساعت که خبر انتشار مصاحبه‌ای دیگر تا چند ساعت بعد را در وبلاگش می‌داد منتظر می‌نشستم تا چند ساعت بعد فرا برسد. همیشه از تیزهوشی و نکته‌سنجی‌های ظریفش لذت می‌بردم. هروقت که مدتی ناپدید می‌شد در حال خلق اثری تازه و به قول خودش تولد فرزند جدیدی بود. هر پیغامش از یک گوشه دنیا بود، استرالیا، ماه بعد ایران، هفته بعد کنفرانسی در اروپا، ماه بعد پروژه‌ای در امریکا، همیشه بی‌قرار و در سفر. یک ماه پیش که رفتم ایران بالاخره فرصتی پیش آمد که از نزدیک ملاقاتش کنم و با مهر فراوان دعوتم کرد برای یک «شام دهاتی‌وار» که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد: نان و پنیر و سبزی و ماست چکیده و زیتون پرورده.وقتی که از بیماریش پرسیدم گفت آدمها دو دسته‌اند، یک عده که دوستم دارند و یک عده که می‌خواهند سر به تنم نباشد! احتمالاً این خبر هم ساخته دسته دوم است. همه چیز به شوخی برگزار شد و من هم باور کردم. اما حالا عرفان خودش از بیماریش می‌گوید و سرمای درونش


حالا این«پسرک غمگین شادی‌بخش» هنوز هم خنده بر لب دارد و « آنقدر خوش روحیه و خنده رو ست که انگار کسی دیگری را بستری کرده‌اند.» با تمام وجود برای سلامتی‌اش دعا می‌کنم. عرفان منتظر معجزه است. معجزه که برای خدا کاری ندارد. عرفان قوت قلب می‌خواهد که از سرمای درونش را بکاهد. عرفان تو که از پس بیست و هشت جلسه بازجویی و این همه دردسر دیگر از چپ و راست برآمده‌ای این یکی را هم از سر می‌گذرانی. زور چند تا سلول کوچک که از مرتضوی بیشتر نیست. اصلاً مگر قرار نبود که برای تحقیقت چند ماهی بیایی کانادا؟ منتظرم که برنامه سفرهایت را از سر بگیری و هر چه سریعتر چهره همیشه خندانت را سالم و سلامت ببینیم


Friday, October 06, 2006

امشب شب مهتابه...


این چند شب ماه شب چهارده را از دست ندهید. فاصله ماه از زمین در طول فصلهای مختلف تغییر می‌کند و حالا به نزدیکترین فاصله از زمین رسیده است. این شبها جون می‌ده برای شب زنده‌داری و خواندن «یک شب مهتاب....» . یک مقاله جالب در این باره و پدیده‌های هیجان‌انگیزی که ممکن است ببینید ( منظورم چهره آدمها در ماه نیست!) و اینکه چرا بعضی وقتها ماه خیلی بزرگتر از اندازه طبیعی به نظر می‌رسد اینجا هست . از همه هیجان‌انگیزتر این‌که عکس صفحه اول سایت اسپیس ودر که این خبر را آورده از دوست خوبم بابک امین تفرشی است

Sunday, October 01, 2006

ما دیگر ایران نیستیم

بعد از دو سال رفتم ایران و مثل حامد دوباره برگشتم به شهری که همه چیزش روبه‌راه است اما شهر من نیست. مثل داریوش و الهه هم اسباب کشی داشتم و هنوز نصف جعبه‌ها وسط اتاق باز نشده باقی مانده اند. مثل سیما هم که دارد تز می‌نویسد باید یک طرح رصد را تا فردا و یک طرح مقاله را تا هفته بعدش تمام کنم. مثل خودم هم دنبال ویزای امریکا باشم که بتوانم ۲۳ نوامبر خودم را برای رصد به هاوایی برسانم، در حالی که همین ترم باید امتحان جامع هم بدهم . این وسط استاد راهنمای محترم هم اصلاً خیالیش نیست که قبلش من باید یک جلسه با استادهای گروهم داشته باشم و حداقل برایم تعیین کنند که باید از چه چیزهایی امتحان بدهم!
توی ایران هم عمه شدم و یک هفته داشتیم نی نی بازی می‌کردیم ،چشمهایم را عمل لیزیک کردم و بعد ازهجده سال عینک را کنار گذاشتم، یک عروسی هفت شب و هفت روزآذری دعوت بودیم در شبستر که جایتان خالی ما فقط به سه شب و سه روزش رسیدیم و موقع برگشتن هم کم مانده بود مختصر ملاقاتی با عزرائیل داشته باشیم ( در این قسمت جایتان را خالی نکردم) ، چهارتا انگشتم را هم در هنگام انداختن یخ در پارچ آب و در پی شکسته شدن پارچ در این فرایند بریدم. پیش دندان‌پزشک رفتم و فهمیدم دندانی که دکترهای کانادایی می گفتند چیزیش نیست، هر وقت درد گرفت مسکن بخور در آستانه عفونت در زیر ریشه بوده است که به موقع به دادش رسیدم. سه بار هم بازار رفتم و کلی جاهای دیگه هم رفتم و کلی خرید کردم، طوری که موقع برگشتن هجده کیلو اضافه بار داشتم، سه تا سخنرانی داشتم، دو بار هم رفتم تلویزیون ( ما معروف می‌باشیم، چی خیال کردین!) یک روز هم از صبح تا عصر رفتم مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضی و با چند نفر دیگه رو ی یک مقاله مشترک کار کردیم. چند ساعت به عشق کتابها جدید جلوی دانشگاه پرسه زدم که حسابی توی ذوقم خورد،انگاری که قحط‌الکتاب شده بود. ( البته چشمم به کتابی با عنوان « احمدی‌نژاد، معجزه هزاره سوم» روشن شد که از دیدارش بسی مشعوف شدیم ) به اضافه یک پرس کباب با نان و پنیر و سبزی و ماست و زیتون پرورده و آدامس « لاو ایز». لازم به توضیح است که همه اینها در عرض فقط سه هفته انجام شد! حالا من به یک هفته تعطیلی اضافه احتیاج دارم که تازه خستگی در کنم.

بگذریم...
قبل از رفتنم همه می‌گفتند توی این دو سال ایران خیلی عوض شده، مردم خیلی عوض شدند، ترافیک خیلی بیشتر شده،... اما به نظر من که هیچ چیز عوض نشده بود. مردم همان‌قدر عصبی و کم تحمل بودند که قبلاً هم بودند، ترافیک هم همان‌قدر علافت می‌کرد که قبلاً ، رانندگی مردم هم همان‌قدر کلافه‌ات می‌کرد که قبلاً و ایضاً بدو بیراهی که نصیبشان می‌کردی هم کما فی‌السابق فرقی نکرده بود.
آها، تنها چیزی که بیشتر شده بود تعداد « چهار راههای مخصوص» و ترافیک سرشان در ساعات اولیه شب بود، ظاهراً کار و کاسبی حسابی رونق دارد و زیبارویان سر هر چهار راه هم‌زمان با چند تا مشتری چانه می‌زدند که بهترینش را تور کنند، برای همین ترافیک می‌شد!
فقط روز نیمه شعبان که باید تا ساعت نه شب خودم را به تلویزیون می‌رساندم تازه یادم آمد که ترافیک روزهای تعطیل تهران آن هم اطراف خیابان ولیعصر یعنی چه. از خانه ما تا جام جم بیشتر از بیست دقیقه راه نیست. من ساعت هشت از خانه بیرون آمدم که تا نه برسم. نتیجه اینکه ساعت نه و بیست دقیقه از ماشین آژانس پیاده شدم و بقیه راه را دویدم، چون برنامه قرار بود ساعت ده روی آنتن باشه. بیست دقیقه به ده که به استودیوی پخش رسیدم هنوز خبری از تهیه کننده نبود که ایشون هم البته توی ترافیک گیر کرده بودند .

انصافاً خیلی چیزها غیر از قیمتهای سرسام آور حتی بهتر شده بودند. (اولین روزی که برای خرید رفتم انقدر به جون فروشنده‌ها و قیمتها غر زدم که خواهرم دیگه حاضر نبود با من بیاد بیرون، می‌گفت تو آبروی آدم را می‌بری، مگه از پشت کوه آمدی؟ طفلکی نمی‌دانست که پشت اقیانوس از پشت کوه خیلی بدتر است!)
سر و وضع و رخت و لباس جوانهای سرگردان در گلستان و میلاد نور و قائم و ... هم خیلی عوض شده بود،‌در این مورد من با وجود داشتن لباسهای به اصطلاح «خارجکی» کلی احساس عقب‌ ماندگی می‌کردم. بنابراین همان روز اول کلی خودم را نو نوار کردم که خدای نکرده معلوم نشه از خارج اومدم و مد حالیم نمی‌شه! بعدش هم برای گرفتن کد ملی متمدنانه نشستم توی خانه پای تلفن و به جای اینکه اول بروم ثبت احوال، از آنجا هم مرا بفرستند یک جای دیگه و از یک جای دیگه هم بفرستندم میدان حر بعد از سی و هفت بار گرفتن شماره مربوطه یک خانم خیلی مؤدب کد ملی مرا داد. فردایش راهی کمیته زنجان شدم که گواهی عدم سوء پیشینه بگیرم. انقدر در دوران جوانی ما را از اینجا ترسانده بودند که من مثل راهبه‌ها یک مانتوی سرمه‌ای بلند و یک روسری مشکی پوشیدم که خدای نکرده بهم گیر ندهند اما وقتی وارد شدم دیدم نخیر، سالن مد تا توی کلانتری که یک زمانی لولو خورخوره بود هم نفوذ کرده و فقط من یکی با آن ریخت و قیافه شده بودم عینهو جنایتکارها. خانم «شاجهانی » هم که مسؤول گرفتن اثر انگشت بود آنچنان برخورد خوب و مهربانانه ای داشت که من فکر کردم اشتباهی وارد بیمارستان شدم و ایشون هم یک پرستار خیلی مهربان و دلسوز هستند که کارشان را دقیق انجام می‌دهند. از مسؤول پشت میز نشسته‌ای که کلی هم ستاره داشت پرسیدم دفتر رئیس کجاست؟ با بی ادبی گفت چی کارش داری؟ گفتم می‌خواهم از خانم شاجهانی رسماً تشکر کنم با یک نامه یا چیزی که ثبت شود. با اخمهای در هم رفته گفت تشکرت را کردی، راهت را بگیر و برو! و من تازه یادم افتاد که در کلانتری هستم و رفتاری غیر از این باید به نظرم عجیب می‌آمد. راستش هیج کس دیگه‌ای هم جواب درست و حسابی بهم نداد و من هیچ وقت نفهمیدم چرا در ایران فقط صندوق شکایات داریم و صندوق تشکرات و تشویقات نداریم و اگر کسی بخواهد از یک کارمند که کارش را درست و کامل انجام می‌دهد تشکر کند که در سابقه کارش ثبت شود چی کار باید بکند؟