Tuesday, February 27, 2007

دقت و هماهنگی کامل در خبر رسانی

Friday, February 23, 2007

کارگاه آموزشی کار کردن در یک محیط چند فرهنگی: قسمت سوم

مثالهای دیگری از تفاوتهای فرهنگی که باید در نظر گرفت:
هر فرد برای خود یک فضا یا فاصله شخصی از دیگران قایل است که تنها افراد خاصی که با انها رابطه عاطفی داریم می‌توانند از آن عبور کنند. این فاصله در فرهنگهای مختلف متفاوت است. مثلاً در کانادا بیشتر است و در کشور پر جمعیتی مثل ژاپن کمتر. در ژاپن فردی مسئول هل دادن دیگران به داخل مترو است تا درها بسته شوند، در کانادا اگر کسی این کار را انجام دهد سر و کارش با پلیس است! فاصله ایده‌آل از نظر یک کانادایی برای یک ژاپنی بسیار زیاد است. بنابراین ژاپنی برای ایجاد ارتباط بهتر نزدیکتر می‌آید. کانادایی احساس عدم آرامش و امنیت می‌کند و خودش را عقب می‌کشد، یا دست به سینه می‌ایستد (این کار ممکن است در یک فرهنگ به معنی اعتماد به نفس باشد ولی در کانادا یک وضعیت دفاعی و غیر دوستانه است) . یکی از دوستان تجربه مشابهی را نقل می‌کرد: در محل کار انها پله‌هایی وجود دارد که با استانداردهای ایرانی اصلاً باریک نیست و دونفر به راحتی می‌توانند همزمان از کنار هم عبور کنند، اما در دفتر کار آنها اگر کسی در حال بالا یا پایین آمدن از پله باشد دیگری صبر می‌کند تا او کامل عبور کند.

مفاهیمی که در یک فرهنگ با حرکات بدن یا شکل انگشتان نشان می‌دهیم در یک فرهنگ دیگر ممکن است معنی کاملاً متفاوتی داشته باشد، طنز و جوک هم همین طور،‌ پس حواستان را جمع کنید. علامت او-کی در فرهنگ امریکایی در ژاپن مشابه سکه و به معنی پول است. وقتی امریکاییها در پایان مذاکرات این علامت را به ژاپنیها نشان دهند ممکن است ژاپنیها فکر کنند که آنها پول زیرمیزی می‌خواهند. همین علامت در برزیل معنی خیلی بدی دارد ( چیزی مثل انگشت نشان دادن) آن وقت رییس جمهور از همه جا بی‌خبر امریکا در بدو ورودش به برزیل به نشانه دوستی و رو به راه بودن اوضاع انگشتش را برای برزیلیها گرد کرد و مطبوعات برزیل هم آن را در بوق و کرنا کردند! این را باید به رییس جمهور عزیز خودمان گفت که هر روز یک هدای تازه از خودش در می‌اورد

تعریف لباس رسمی در فرهنگهای مختلف متفاوت است. در بعضی کشورها فرق استاد و دانشجو از لباس پوشیدنشان معلوم است، در کانادا همه مثل هم لباس می‌پوشند. در کانادا شلوار پارچه‌ای و پیراهن مردانه آستین بلند بدون کت و کراوات هم لباس رسمی محسوب می‌شود. در ژاپن حتماً باید کت و کراوات هم داشته باشید. در لس ‌آنجلس همین که لباس تنتان باشد کافی است

در آلمان روز کاری یا جلسه فقط با یک سلام کوتاه شروع می‌شود. در کانادا باید صبر کنید تا طرف اولین جرعه قهوه‌اش را بالا برود و چند کلمه‌ای هم از آب و هوا شکایت کند تا روزش شروع شود. در امریکای جنوبی باید با همه افراد مجموعه سلام و احوال‌پرسی کنید و حال تک تک افراد خانواده‌شان را هم بپرسید وگرنه آدم بی توجهی محسوب می‌شوید. این کار معمولاً یک ساعت طول می‌کشد! همین ماجرا در مورد وقت شناسی هم صادق است. اگر قرار شما ساعت هشت است آلمانیها از پنج دقیقه قبل حاضرند و حتی یک دقیقه هم تآخیر محسوب می‌شود. برای کاناداییها تا پنج دقیقه تاخیر قابل قبول است. آمریکای جنوبیها نیم ساعت دیرتر می‌رسند و از اینکه جلسه را بدون حضور آنها آغاز کرده‌اید دلخور می‌شوند. این یکی را خودم اضافه می کنم: هندیها اصلاً نمی‌آیند و خبر هم نمی‌دهند و احساس هم نمی‌کنند که باید عذرخواهی کنند

مسلمانها اخر همه حرفهایشان یک ان‌شاء‌الله می‌گذارند بدون این که قصد خاصی داشته باشند، از نظر آنها همه چیز به دست خداست و شما ممکن است فردا سکته کنید و اصلاً سرکار نیایید اما منظورتان این نیست که این کار را انجام نمی‌دهید. اما اگر واژه‌ای مشابه را در کانادا به کار ببرید مثل اینکه امیدوارم تا فردا این کار انجام شود یعنی شما اصلاً قصد انجامش را ندارید. از نظر کانادایی شما کار علمی را انجام می‌دهید نه خدا

قسمت اول
قسمت دوم

کارگاه آموزشی کار کردن در یک محیط چند فرهنگی: قسمت دوم

شما ترجیح می‌دهید با کدام رییس کار کنید؟ کسی که به شما آزادی کامل می‌دهد و همه تصمیم‌گیریها را به عهده شما می‌گذارد بنابراین شما بسته به قابلیتهای فردیتان بهترین گزینه را انتخاب می‌کنید یا کسی که همه دستورالعملها را اماده به شما می دهد و در نتیجه شما بهتر می دانید که چه انتظاری از شما می‌رود و شما هم دقیقاً همان کار را انجام می‌دهید؟ فرض کنید به آزادی کامل نمره یک و به محدودیت کامل نمره ده بدهیم.
شما کدامیک را انتخاب می‌کنید؟ یک تحقیق نشان می‌دهد که کاناداییها به طور متوسط نمره سه را انتخاب می‌کنند، هندیها و فیلیپینی‌ها پنج و کره‌ایها تقریباً هفت. حالا تصور کنید که یک استاد کانادایی دانشجوی کره‌ای بگیرد. استاد از دانشجو می خواهد که برای او عکس یک اسب آماده کند. دانشجو گیج می‌شود. چه نوع اسبی؟ کوچک یا بزرگ؟ نر یا ماده؟ در چه وضعیتی؟ سر اسب یا تمام بدن اسب؟ منظره پشت چه باشد؟ در بهترین حالت تمام امکانات مختلف را در نظر می‌گیرد و مجموعه متنوعی از عکس اماده می‌کند. هم وقت و انرژی زیادی صرف کرده است و هم در نهایت ممکن است آنچه استاد خواسته در میان عکسهایش نباشد. اگر کمی هوشمندی به خرج دهد ممکن است مزه دهن استاد را بفهمد که مثلاً استاد از مادیان سفید خوشش می‌اید، بنابراین عکسهای زیبایی از مادیانهای سفید می‌گیرد. اما از نظر استاد مثلاً زیست‌شناسی اینها همه مهمل است،‌ چرا که اطلاعات علمی در مورد اسب نمی‌دهد. ممکن هم هست دانشجو به سراغ استاد برود و همه سوالاتی را که برایش پیش آمده بپرسد. استاد از این همه سوال کلافه می‌شود، از نظر او اینها وظیفه دانشجو است و در مقابل به دانشجو می‌گوید من نمی‌دانم، خودت پیدا کن. دانشجو هم از استاد نا‌امید می‌شود: این بی‌سواد خودش هم نمی‌داند چی می‌خواهد


راستش را بخواهید این دقیقاً مشکلی است که من با استادم دارم! از همان روز اول به من گفت منتظر نباش من برایت موضوع کار پیدا کنم، خودت باید موضوع تزت را انتخاب کنی. من هم رفتم تمام مقاله های استاد را خواندم و سعی کردم یک چیزی پیدا کنم که هم به سواد من مربوط باشد و هم به کار ایشان. دو ترم تمام کار من این بود که به ایشان موضوع ارایه کنم و ایشان هم رد کند! همین الان هم غیر از موضوع تز من چیز دیگری درباره کارم نمی داند. هر وقت هم از او چیزی می‌پرسم کمتر پیش می‌اید که کمک مفیدی ‌کند. در حالی که مطمين هستم بسیار باسواد است. ازنظر او همه اینها مشکلات من است و من خودم به تنهایی باید از پس همه چیز بر بیایم و همه چیز را بدانم. من با معیارهای ایران آدم مستقلی محسوب می‌شوم که از امر و نهی شنیدن بیزارم، اما این رفتار استادم دیگر آخرش است! هیچ وقت در دسترس نیست، برای دیدنش باید از قبل وقت بگیرم و اگر بیشتر از نیم ساعت در اتاقش بمانم یا به ساعتش نگاه می‌کند یا محترمانه می‌گوید وقتت تمام شد، من کار دارم! گاهی اوقات به دانشجوهایی که آنها هم استادشان کانادایی است اما می‌آید و ساعتها کنارشان پای کامپیوتر می‌نشیند تا مشکلشان را حل کند حسودیم می‌شود. آنها واقعاً مثل دوتا همکار کار می‌کنند. من هم از این استادها می‌خواهم

قسمت اول

Thursday, February 22, 2007

کارگاه آموزشی کار کردن در یک محیط چند فرهنگی: قسمت اول

امروز در یک کارگاه سه ساعته شرکت کردم که این آقا برگزارش کرد. این آقا اصلاً فرانسوی است، دکترایش را در آمریکا گرفته و با یک خانم کانادایی ازدواج کرده و به کانادا امده است. یک کتاب خوب هم دارد. البته بیشتر به مشکلاتی که در برخورد بین فرهنگها به وجود می‌اید اشاره کرد تا این که برای هر کدام راه حل مشخصی ارايه کند، اما با همه اینها بسیار مفید بود. مسلماً همه سه ساعت را نمی‌شود یک جا خلاصه کرد. من سعی می‌کنم در چند قسمت مثالهای جالب و مفیدی که ارايه شد را اینجا بنویسم. فکر می‌کنم به درد شما هم بخورد.


دو جامعه متفاوت مثل کانادا و چین را در نظر بگیرید. در جامعه اول مردم تمایل بیشتری به کار فردی دارند و حریم خصوصی برایشان اهمیت بیشتری دارد. در چین زندگی افراد خیلی بیشتر با هم آمیخته است و این حریم به شکل دیگری تعریف می‌شود. برای انجام یک گار گروهی پنج نفر از گروه اول را در یک گروه و پنج نفر از گروه دوم را هم در یک گروه قرار می‌دهیم و هر گروه هم یک رييس دارد.
در گروه اول به سرعت وظایف تقسیم می‌شود و حد و مرز وظایف و اختیارات هر فرد مشخص می‌شود. هیچ کس در این گروه خود را موظف نمی‌داند که گزارش کارش را به همه افراد بدهد و اطلاعاتش را تنها در اختیار کسی می‌گذارد که به انها احتیاج دارد. دیگران هم بسیار خشنود هستند از اینکه با اطلاعات اضافی و کاری که به آنها مربوط نیست مواجه نمی‌شوند. الف در این گروه احساس می‌کند که ب کارش را درست انجام نمی‌دهد، چرا که الف برای ادامه کار به نتیجه کار ب نیاز دارد. پس سراغ ب می‌رود و می‌گوید: ب عزیز اگر تو کارت را به موقع انجام ندهی من هم نمی‌توانم قسمت بعدی را به موقع انجام بدهم. ب ممکن است حرف گوش کند و کارش را درست انجام دهد. ممکن هم هست پشت گوش بیندازد. به هر حال الف خود را تنها در مقابل کار خود مسئول می‌داند نه نتیجه کلی که قرار است حاصل شود. از نظر او رییس مسئول این کار است بنابراین سراغ رییس می‌رود و می‌گوید من به نتیجه کار ب نیاز دارم تا کار خودم را انجام بدهم. دیگر بسته به نظر رییس است که چگونه با ب برخورد کند و در نهایت کار انجام بشود یا نه.

حالا گروه دوم را در نظر بگیرید. در این گروه هم وظایف تقسیم می‌شود اما حد و مرزها چندان مشخص نیست و بسیار با هم آمیخته است. هر کس خود را موظف می‌داند که نتیجه کارش را به تمام افراد گروه گزارش دهد و از دیگران هم همین انتظار را دارد. او خود را به تنهایی مسئول موفقیت یا شکست کل گروه می‌داند. ج در این گروه به نتیجه کار خ نیاز دارد اما خ کارش را درست انجام نمی‌دهد. بنابراین ج سراغ خ می‌رود و از او می‌خواهد که سریعتر کارش را انجام بدهد. خ اهمیتی نمی‌دهد. ج خود را مسئول موفقیت گروه می‌داند بنابراین خودش کار خ را انجام می‌دهد یا موضوع را با افراد دیگری در گروه در میان می‌گذارد و از انها می‌خواهد که کار خ را انجام بدهند. در نهایت کار به خوبی و خوشی به سرانجام می‌رسد.

حالا این دو تا گروه را با هم ترکیب کنید. گروه اول حد و مرزهای مشخصی می‌خواهد اما گروه دوم مرزها را آمیخته می‌کند. الف و ب تنها با کسانی که در گروه به انها مربوط هستند ارتباط می‌گیرند و اطلاعات را در اختیار انها قرار می‌دهند. ج و خ گزارش آب خوردنشان را هم برای همه می‌فرستند و از دیگران هم همین انتظار را دارند. وقتی اطلاعات متقابل را دریافت نمی‌کنند احساس می‌کنند که الف و ب چیزی را از آنها پنهان می‌کنند و دلخور می‌شوند. الف و ب هم از اینکه هر روز در جریان اخبار نامربوط قرار می‌گیرند ناراحت و آشفته می‌شوند. اوضاع خرابتر می‌‌شود وقتی که الف به کار خ نیاز دارد و خ کارش را درست انجام نمی‌دهد. پس از خ خواهش می‌کند کارش را به موقع تمام کند. از نظر خ تمام گروه باید در این مورد نظر بدهند و حرف الف را جدی نمی‌گیرد. الف اصلاً چنین منظوری نداشته است پس سراغ رییس می‌رود و موضوع را با او در میان می‌گذارد. رییس با خ برخورد می‌کند. خ احساس می‌کند که الف خواسته حالش را بگیرد و او را خیانتکار می‌داند. به خصوص اگر خ از یک جامعه طبقاتی باشد بیشتر احساس می‌کند که الف برای خود شیرینی این کار را انجام داده است. این موضوع را با ج و دیگر افراد در میان می‌گذارد و انها هم یک دیوار دفاعی در مقابل الف و ب درست می‌کنند و تا جایی که بتوانند در کار آنها اخلال ایجاد می‌کنند. حالا فرض کنید ج به کار ب نیاز دارد و ب کارش را درست انجام نمی‌دهد. ج موضوع را با افراد دیگر گروه در میان می‌گذارد و سعی می‌کند جور ب را بکشد و خودش یا دیگران کار ب را انجام دهند. ب از اینکه در کارش دخالت کرده‌اند برآشفته می‌شود و یک دیوار دفاعی در مقابل ج و خ می‌کشد تا دیگر در کارش دخالت نکنند.

نتیجه را خودتان بهتر می‌توانید حدس بزنید. این اتفاقی است که بارها در کار رخ داده است پس مدیران باید به این اختلافهای فرهنگی در توزیع مسئولیتها تشکیل گروهها توجه کنند

Sunday, February 18, 2007

این فرموده مقام معظم رهبری را با گویش شیرین ملا حسنی امام جمعه ارومیه بخوانید:

سوریه و ایران عمق استراتژیک یکدیگر هستند


ببخشید،‌ رویم به دیوار....!
ا

Friday, February 16, 2007

چون بازتاب فیلتر شده من مطلب کامل را اینجا می‌آورم

برگزاري مسابقات جام جهاني فوتبال در آلمان در سال 2006 بر افزايش جمعيت اين کشور تاثير فراواني گذاشته است.

به گزارش شبکه «يورونيوز»، نه ماه پس از برگزاري جام جهاني فوتبال در آلمان‌، ميزان زاد ولد در اين کشور پانزده درصد افزايش يافته است که اين رکورد جديدي در سالهاي اخير در اين کشور محسوب مي‌شود.
کارشناسان مي‌گويند، بارداري زنان در اين کشور به نخستين پيروزي تيم ملي آلمان در جام جهاني به بعد مربوط مي‌شود.
نخستين نوزاد مربوط به جام جهاني نيز پنج هفته پيش از موعد روز گذشته متولد شد و اين نوزاد دختر است.

نوزادان جام جهاني همگي قرار است در ماه مارس در آلمان متولد شوند و اين افزايش پانزده درصدي مشکلات متعددي در بيمارستان‌ها ايجاد کرده است‌، زيرا جاي کافي براي همه زايمان‌ها پيش‌بيني نشده است.
آلمان پيش از برگزاري جام جهاني پايين‌ترين ميزان مواليد را در سطح اتحاديه اروپا داشت.

جامعه‌شناسان پي برده‌اند هر چهار سال يک بار اين پديده در کشور برگزارکننده جام جهاني تکرار مي‌شود


نمی‌شود به احمد‌ی‌نژادی پیشنهاد کنیم برای برآورده شدن خواسته‌هایش و افزایش جمعیت به جای جنگ جام جهانی برگزار کند؟


Sunday, February 11, 2007

وقتی تا ساعت ۲ صبح ورقه صحیح کرده باشی و بعدش هم اخبار دستگیری فعالان حقوق زنان را دنبال کرده باشی و قبلش هم پست قبلی را نوشته باشی نتیجه‌اش می‌شود خواب امروز صبح من: با دو نفر دیگه که اصلاً یادم نمی‌اید کی بودند یک موشک درست کرده بودیم. وقتی داشتیم امتحانش می‌کردیم نیروهای انتظامی و لباس شخصی سر رسیدند و دستگیرمان کردند و هر کداممان را سوار یک ماشین بزرگ مثل پاترول کردند. در راه ماشین ما توی یک جای بیابانی چپ کرد و من فرار کردم. اما نمی دانستم کجا باید بروم، چون اگر بر می‌گشتم خانه که دستگیر می‌شدم. بعدش یک جایی بودم که خانه نبود اما اعضای خانواده آنجا بودند و خیلی هم ماجرای در خطر بودن جان مرا جدی نمی‌گرفتند که این بیشتر حرصم را در می‌آورد. در نتیجه آن جا هم شناسایی شد و من در تعقیب و گریز بودم که از خواب بیدار شدم آخر سر نفهمیدیم که دستگیر شدیم یا نه

Friday, February 09, 2007

زهره و خاطرات کودکی

امروز یک یادداشت توی نظرات دیدم از یک دوست خیلی خیلی قدیمی. برمی‌گرده به سال دوم راهنمایی و دوره موشک‌باران. من و زهره خیلی باهم دوست بودیم، یک کمی بیشتر از معمولی. یک زبان مثلاً کردی من در آوردی هم داشتیم که الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم عجب مسخره بود! وقتی موشک باران شد ما رفتیم یک شهرستانی آن طرف ساوه و زهره اینها هم فکر کنم که رفتند قزوین. تا جایی که یادم می‌آید از طرف مادری یک نسبتی با دهخدا داشتند و در قزوین هم خانه ابا و اجدادی. به هر حال دوری از خانه و نداشتن درس و مشق درست و حسابی و علافی و خواندن کتابهایی مثل مثلث برمودا و ارابه خدایان و اسرار دنیاهای گمشده و ... کار خودش را کرد و من زد به سرم که یک سفینه فضایی بسازیم و در بیابانهای اطراف تهران رها کنیم و مرم را سر کار بگذاریم! ( اینها مربوط می‌شه به اندکی شیشه خرده اضافی که از بدو حیات توی وجود من جا مانده، البته یک جورهایی هم می‌خواستم به مردم نشان بدهم که چقدر راحت می‌شود سرشان کلاه گذاشت پس بهتر است هر چیزی که درباره بشقاب پرنده‌ها می بینند و می‌شنوند و می‌خوانند باور نکنند! حال می‌کنید افه روشنفکری را از طفل سیزده ساله که البته خودش را زیر تانک نینداخت) برداشتم یک نامه نوشتم برای صمیمی‌ترین دوست آن دورانم، یعنی زهره خانوم. (زهره جان این همان نامه‌ای است که گفتی) اینترنت و ای-میل و این حرفها که وجود نداشت آن زمان (شد مثل نوشته مادربزرگها) آدرسی هم از زهره نداشتم. باز تا جایی که یادم می‌اید نامه را دادم پدرم که می‌رفت تهران و می‌امد برساند به دست پدر زهره که می‌رفت قزوین و می‌آمد. بعدتر که برگشتیم تهران یک نقشه فنی درست و حسابی کشیدم از بشقاب پرنده‌ای که باید می‌ساختیم. البته بیشتر کشیده بود تا گرد شبیه به بشقاب. هنوز هم آن نقشه را دارم! من طفل سیزده ساله که هیچی از اصول نقشه کشی نمی‌دانستم آن چنان نقشه دقیقی از بالا، روبرو و پهلو کشیده بودم که بعدها که توی دانشگاه که درس نقشه‌کشی را گذراندم فهمیدم چه شاهکاری بودم و خودم خبر نداشتم! خلاصه تعطیلی مدرسه‌ها به خاطر موشک باران و و بعد هم تابستان باعث شد مدتها دیگر زهره را نبینم و دوری دوستی را هم کمرنگ کرد و این نقشه باحال من هم هیچ وقت اجرا نشد. سال بعد هم زهره رفت با لیلا خاتمی دوست شد و من کلی غصه خوردم!(زهره جان چون خودت گفتی که نوشته‌هایم را یواشکی می‌خوانی من هم اینجا یواشکی برایت می‌نویسم که بدانی، ای بی‌وفا حالا لیلا باباش آن زمان وزیر بود مرا ول کردی رفتی با اون دوست شدی؟ جدی نگیری ها،این شوخی بود)

خلاصه این یادداشت زهره مرا برد به دوران کودکی و شیطنتهای آن زمان. حق اجرای این نقشه همچنان برای خودم محفوظ است، اما اگر کسی تصمیم داره که اجرایش کند آماده ارائه هرگونه مشاوره برای سرکار گذاشتن مردم هستم.

این چند جمله مخصوص زهره عزیزم است: حالاکه بعد از قرنها افتخار دادی چرا رد و نشانی از خودت باقی نگذاشتی پس رفیق؟ آدرسی ازت ندارم، توی اورکات هم پیدایت نکردم، حالا که اینجا را می خوانی اقلاً یک آدرس ای-میل از خودت در وکن. یادم است که قرار بود بروی ونکوور، هنوز هم همان جا هستی؟ هر جا هستی خوش و خرم باشی

Thursday, February 08, 2007

خاطرات رصدخانه

تقریباً یک سال هست که من مسؤول رصدخانه دانشگاه هستم. در این مدت ماجراها و خاطرات زیادی برایم پیش آمده است. امروز یک آقایی از گراند مگزین که یک مجله خانوادگی است آمده بود تا گزارشی از تورهای عمومی ماهانه ما تهیه کند. او هم از خاطرات و ماجراهای جالب رصدخانه پرسید، دیدم بعضیهایش ممکن است برای شما هم جالب باشه:

۱-چند روز پیش یک خانمی تلفن کرده بود و پیغام گذاشته بود که شما برای ستاره‌ها هم اسم می گذارید؟ راستش درست نفهمیدم منظورش چیه، اما وقتی بهش زنگ زدم فهمیدم منظورش دقیقاً همین بوده است: می‌خواست بدونه آیا می‌تونه ستاره‌ای به اسم دلخواهش داشته باشه؟

۲- یک خانومی ای-میل زده و تصمیم داره که به عنوان هدیه ولنتاین شوهرش را که خیلی به نجوم علاقه دارد برای بازدید از رصدخانه بیاورد. چند وقت پیش هم یک گروهی می خواستند برای یک مناسبت خاص (شاید یک سالگرد ازدواج یا تولد؟) بازدید از رصدخانه را به دوستشان هدیه بدهند.

۳- یک آقا و خانم جوان علاقه‌مند هستند که به رصدخانه بیایند و ستاره‌ای از قدر دوازده را ببینند. «قدر» واحدی برای سنجش درخشندگی ستاره‌هاست. با یک چشم خیلی تیز در شرایط رصد خوب و آسمان تاریک می توانید ستاره‌ای از قدر شش را ببینید. ستاره‌ای از قدر دوا زده تقریباً ۲۴۰۰ بار کم نورتر است. نمی‌دانم ، شاید کسی این ستاره را به آنها هدیه داده است! می‌دانید، در امریکا شرکتهایی هستند که به شما ستاره می‌فروشند و قیمتش هم بستگی به درخشندگی ستاره دارد! حتی می‌توانید به این شرکتها پول بدهید تا قسمتی از خاک ماه یا مریخ یا ستاره‌ای دیگر را به نام شما کنند. البته شما هیچ‌گونه حق مالکیت واقعی بر آن ندارید، اما آدمهای احمق کم نیستند که برای چنین چیزهایی پولهای هنگفت خرج می‌کنند. شما هم می‌خواهید یک سر بزنید + + + +

۴- یک شب که هوا ابری بود مردم برای رصد آمده بودند. من بهشان گفتم که متأسفانه هوا ابری است و نمی‌توانید چیزی ببینید. یکی از آنها اعتراض کرد که پس این تلسکوپ شما به چه دردی می خورد اگر حتی پشت ابرها را هم نمی‌شود با آن دید!

۵-اولین بار که همین آقای خبرنگار بچه‌هایش را آورده بود رصدخانه بعد از اینکه من درباره منظومه شمسی برایشان حرف زدم و مطمئن نبودم که همه حرفهای من را می‌فهمندپسر شش هفت ساله این آقا پرسید ببخشید کرم‌چاله‌ها چی هستند؟!‌امروز این آقا اعتراف کرد که خودش هم جا خورده بود از اینکه اطلاعات بچه‌هایش در مورد نجوم انقدر زیاد است و خودش خبر نداشته است!

Friday, February 02, 2007

این مطلب خاله سیما خیلی بامزه بود، مستقیم اینجا می‌‌آورمش، با اجازه

قانون فیزیکی، قانون مدنی

امروز یکی از بچه ها ایمیلی فرستاده بود که بعد از خوندش مُردم از خنده! دلم نیومد شما با من در این شادی شریک نشید. موضوع از این قراره که عده ای مسیحی متعصب در آمریکا دارند با تجمع و اعتراض تلاش می کنند تا قانون دوم ترمودینامیک لغو بشه!!
این قانون می گه که انتروپی (یا بی نظمی) در هر سیستمی همواره افزایش می یابد. معترضین می گویند "ما نمی خواهیم بچه هامون این چیزها رو در مدرسه یاد بگیرند. دنیای زیبایی که خدا آفریده نباید رو به بی نظمی بره. هیچ پدر و مادری راضی نمی شند بچه شون این چیزها رو یاد بگیره و ..."
جالب این جاست که این بندگان خدا نمی دانند که قوانین فیزیکی را فیزیک پیشه ها از خودشون
نساخته اند و این قوانین چیزی نیستند به جز توصیف رفتار طبیعت. ما چه کنیم که طبیعت این جوری رفتار می کنه! این ها فکر کرده اند که قوانین فیزیکی هم مثل قانون اساسی یا قراردادهای اجتماعی از مغز انسان درآمده. یعنی اگر فیزیک پیشه ها منصرف بشند این قانون لغو می شه.
بهترین جواب رو به این ها برایان گرین (فیزیک پیشه ی نظری در دانشگاه کلمبیا که چند تایی
هم کتاب علم برای همه داره) داده که "اگر قانون دوم ترمودینامیک لغو (!) بشه، خورشید دیگر تابش نمی کنه، چون در اون صورت خورشید فوتون ها (نور) رو جمع می کنه به جای این که تابش کنه و...".
من فکر می کردم ما ایرانی ها بی نظیریم (!!) اما گویا بعضی از مردم آمریکا بی نظیرترند.
در همین راستا من از دوستان فیزیک پیشه و غیر فیزیک پیشه درخواست می کنم تا به پیشنهاد یکی از دوستان، علیه قانون سوم نیوتون که اصولا بر اساس انتقامه تجمع کنیم. این قانون بسیار خشن و غیر اخلاقی است!